خاطره جالب و خواندنی شاه از شادی و رقص و آواز در سیزده بدر
ناصرالدین شاه خاطرهای از شادی و رقص و آواز مردم در روز سیزده بدر نوشته است.
ناصرالدین شاه در این نوشته، به شادی و رقص و آواز مردم در روز سیزده فروردین اشاره می کند؛ به خبر ترور امپراتور روس با تپانچه میپردازد و آن را خبری عجیب میخواند غافل از آن که ۹ سال بعد، خودش با تپانچه ترور و کشته خواهد شد.
«عصر ایران» نوشت: ناصرالدین شاه قاجار، پادشاهی بود که وقایع روزانه را مینوشت و از جمله روایت وی از سیزده بدر سال ۱۲۶۶ خورشیدی بسیار خواندنی است. او در این نوشته، به شادی و رقص و آواز مردم در روز سیزده فروردین اشاره میکند؛ به خبر ترور امپراتور روس با تپانچه (طپانچه) میپردازد و آن را خبری عجیب میخواند غافل از آن که ۹ سال و یک ماه بعد، خودش با تپانچه ترور و کشته خواهد شد و سر آخر از دو دختری می گوید که مادرشان برای شاه آورده بود و او آنها را به مخبرالدوله میبخشد و سبب شوخی و خنده میشود ولی زن مخبرالدوله ماجرا را جدی میگیرد و عصبانی میشود و شب، او را به خانه راه نمیدهد!
ناصرالدین شاه نوشته است:
«امروز سیزدهم عید است، هوای آفتاب بسیار خوب و گرم بود. فصل بهار و موقع همه چیز است. هیچ سال هم سیزده عید را به این خوبی ندیده بودیم که مردم به این ذوق و شوق به گردش بروند و عیش کنند.
صبح علیالرسم سوار شده، رفتیم دوشانتپه. ناهار را پیش در عمارت کوه دوشانتپه گرم حاضر کرده بودند. عزیزالسلطان را هم پیش فرستاده بودیم رفته بود آنجا. جمعیت در خیابان دوشان تپه و راه دولاب که به سمت دوشانتپه میرفتند، به اندازهای بود که مافوق نداشت. ده پانزده هزار نفر جمعیت که متصل دُم ریز میرفتند.
یک راست آمدیم بالا، عزیزالسلطان را دیدم بازی میکرد، اما گرما زده شده بود. هوا خیلی گرم بود. بعد با دوربین شهر و اطراف شهر و همه جا را تماشا کردیم. توی باغ و اطراف شهر معرکه بود. از جمعیت و مردم هم متصل دسته به دسته می آمدند. یک دسته آمدند، ساز داشتند و رقاص جلوی آنها میرقصید و دست میزدند و میآمدند، یک دسته دیگر دُهل و سرنا داشتند، همینطور از شهر که بیرون آمدند ،میزدند، تا وارد شدند. ولی خیلی خوب میزدند. این همه جمعیت که میآمد و میرفت ،سرِ استخر هیچ معلوم نبود که آدمی آنجا باشد. بعد از تماشا ناهار خوردیم ، دوباره تماشا کردیم... باز با دوربین این طرف آن طرف را دیدیم. بعد دیدم خواب دارم، رختخوابی انداختند، خوابیدیم... .
سه ساعت به غروب مانده از خواب برخاسته، دوباره اطراف را با دوربین نگاهی کرده، تماشایی کرده، نمازی خوانده، چای و عصرانه خورده، برخاسته، از در که بیرون آمدیم ،دیدم پشت سرم صدایی شد، پایی سُر خورد، نگاه کردم، دیدم علاءالدوله است، پایش روی شنها در رفته، زمین خورده، تمام پوست صورتش رفته است و خون زیادی از روی او میآید و همینطور دارد با ما میآید، گفتم اینطور خوب نیست، شاید مردم تصور کنند، ما تو را کتک زدهایم. جلوی ما برو و روی خودت را بشوی. علاءالدوله یواش رفت زیر کوه و خودش را شست. دیگر از او هم خبر نداریم. خلاصه ما هم پایین آمده، سوار کالسکه شده، راندیم برای باغ مخبرالدوله جمعیت توی صحرا پُر بود و در شُرف مراجعت کردن به شهر بودند. صحرا هم تمام سبز و خرم و خیلی باصفا بود.
راندیم درب بالای باغ مخبرالدوله. کالسکه ایستاد، پیاده شدیم. مخبرالدوله، نیرالملک، مخبر الملک، ناظم مدرسه، میرزا علی خان، میرزا جعفرخان درب در ایستاده بودند، وارد باغ شدیم ، باغ خیلی با صفا بود. شیرینی زیادی، تدارک مفصلی، از پیشکش و همه چیز مخبرالدوله حاضر کرده بود. و حال آن که امروز صبح او را خبر کرده بودیم و گفته بودیم، بیش از یک قلیان در آنجا توقف نخواهیم کرد، خیلی تدارک کرده بود.
با مخبرالدوله مشغول صحبت شدیم. مخبرالملک تلگرافی آورد به دست ما داد، عرض کرد روزنامه قصر و پوبلیکنیوز است .هردو خبر عجیب بود، در پوبلیکنیوز نوشته بود که امپراطور روس را طپانچه زدند، در روزنامه قصر هم نوشته بودند که حسامالملک به جوانمیرخان حمله برده است، توپ بسته است. تفنگ زیادی انداخته، جمعیتی از طرفین مجروح و زخمدار شده ، بالاخره جوانمیر زخمدار، خودش و کسانش را تمام اسیر و گرفتهاند و قلعه او را هم تصرف کردهاند.
هر دو، خبر عجیبی بود. قدری توی باغ گردش کردیم و پیاده آمدیم باغ لالهزار. از آنجا که آمدیم، دیدیم جمعیت زن و مرد معرکه است. زن و مرد و طلاب و سید، پسرهای آقا سیدمحسن، همهکس بود. قدری که رفتیم زنها دور ما را گرفتند، زن زیادی همه خوشگل و خوب دور ما بودند. ما هم با آنها بنا کردیم به صحبت کردن. همینطور با زنها صحبتکنان آمدیم، مردم همه بشاش و خوشدل و خوب بودند. به آخر باغ که رسیدیم، یک زن بلندی دو نفر دخترهای خودش را دست گرفته بود آورد جلو پیشکش کرد. مخبرالدوله عقب ما بود، گفتیم این دو دختر را ما به مخبرالدوله بخشیدیم. خنده شد.
این خبر به زن مخبرالدوله رسیده بود. شب مخبرالدوله را توی خانه راه نداده بود. شام نداده بود بخورد. هرچه مخبرالدوله قسم میخورده است: والله بالله اینطور نیست، میگفته است خیر، تو در لاله زار زن گرفتهای. خلاصه از باغ لاله زار بیرون آمده، سوار کالسکه شده، از در اندرون وارد شدیم.»
ارسال نظر