زندگی پرماجرای سید محمود دعایی
سید محمود دعایی (۳۰ فروردین ۱۳۲۰ یزد)، روحانی و سیاستمدار ایرانی است. او عضو مجمع روحانیون مبارز از سال ۱۳۶۶ تاکنون، سرپرست مؤسسه اطلاعات از سال ۱۳۵۹ تاکنون و نماینده شش دوره ابتدایی مجلس شورای اسلامی از ابتدا تا سال ۱۳۸۳ بودهاست
سید محمود دعایی (۳۰ فروردین ۱۳۲۰ یزد)، روحانی و سیاستمدار ایرانی است. او عضو مجمع روحانیون مبارز از سال ۱۳۶۶ تاکنون، سرپرست مؤسسه اطلاعات از سال ۱۳۵۹ تاکنون و نماینده شش دوره ابتدایی مجلس شورای اسلامی از ابتدا تا سال ۱۳۸۳ بودهاست.
دعایی یکی از همراهان امام خمینی در دوران اقامت وی در شهر نجف بود. وی سفیر ایران در عراق بین سالهای ۱۳۵۷ تا ۱۳۵۸ بود. به وی در سال ۱۳۹۳ نشان افتخار جهادگر عرصه فرهنگ و هنر اهدا شد.
سید محمود دعایی تاریخ تولد خود را ۲۷ فروردین ۱۳۲۰ ذکر کرده است. مادرش زن سوم فردی بنام سید محمد زارچی یا سید محمد دعایی یزدی است. آقای دعایی میگوید:«پدرم دنبال همسری بود که صاحب فرزند هم نشود و نازا باشد و تصادفاً مادر من، که در جوانی به ازدواج شوهر عمهاش- البته بعد از فوت عمهاش-درآمده و از ایشان فرزندی نیاورده بود و این تصور ایجاد شده بود که نازاست، برای این وصلت انتخاب میشود.»
ثمره این ازدواج کوتاه تولد ناخواسته سید محمود است. او میگوید: «در حقیقت من فرزند ازخداخواسته مادر و ناخواسته پدر هستم.»«پس از تولد من تا یکی دو سال مادرم با سختی در کنار پدرم ماند و بعد از آن ناگزیر از پدرم جدا شد و به کرمان آمد.»
هرندی، آگاه و ریسندگی کرمان
دعایی درباره ادامه سرنوشت خود و مادرش میگوید:«مادرم در خانههایی که صاحبان متدینشان اتاقهایی در اختیار نیازمندان قرار میدادند، زندگی میکرد. سرانجام موفق شد در کارخانه ریسندگی کرمان که مدیرعامل آن یک نفر یزدی محترم بود و پدر مرا میشناخت به کارگری مشغول شود.»
منظور از ریسندگی کرمان کارخانه ریسندگی خورشید است که ساختمان آن در اسفند ۱۳۰۹ به اتمام رسید و هماکنون محل کتابخانه ملی کرمان است. بانی این کارخانه ابوالقاسم هرندی بود و غلامرضا آگاه از شرکای اصلی او بشمار میرفت.
سید محمود دعایی درباره اشتغال خود نیز میگوید:
«در قسمت حسابداری کارخانه برق کرمان وارد و حسابدار شدم. دو سال بدین ترتیب گذشت... اداره برق در آن زمان خصوصی و متعلق به آقای [ابوالقاسم] هرندی بود.»
داستان طلبه شدن و مخالفت خانواده و پدر
طبق روایت دعایی، گویا او از ابتدا تصمیم داشت از طریق حوزه علمیه معصومیه کرمان به سلک روحانیت بپیوندد ولی به دلیل مخالفت خانواده، بخصوص پدر که رضایتش برای دعایی بسیار مهم بود، این کار دو سال به تأخیر افتاد:
«در آن هنگام دو گروه با طلبه شدن من مخالفت کردند. یک گروه بستگان مادرم بودند که از سرنوشت پیوند مادرم با یک روحانی آزرده شده بودند... آنها مادرم را نصیحت میکردند که طلبه شدن و روحانی شدن فرزندت چه سود دارد؟ تو چه سودی از روحانیون دیدی که میخواهی فرزندت را به سلک آنها در بیاوری و پیروی از آنها بکنی؟ گروه دوم خویشان پدری بخصوص خود پدرم بود.»
مدرسه معصومیه و صالحی کرمانی
پس از دو سال اشتغال در اداره برق کرمان، دعایی وارد مدرسه علمیه معصومیه کرمان شد که ریاست آن با آقای علیاصغر صالحی کرمانی بود. آقای صالحی حتی در سالهای پس از شروع نهضت امام خمینی نیز به داشتن رابطه نزدیک با «دستگاه» شهرت داشت. آقای دعایی دلیل آن را اینطور توضیح میدهد:
«آقای صالحی به امام کمک میکرد، به مبارزین هم کمک میکرد. منتهی به دلیل بافت سیاسی که بر کرمان حاکم بود و قدرتی که شیخیه کرمان داشت، و بین آنها و شیعیانی که تابع حوزه علمیه قم و نجف بودند رقابت سیاسی وجود داشت، آقای صالحی ناگزیر بود برای حفظ توازن و برتری موقعیت خود در مقابل شیخیه کرمان بنوعی با دستگاه [رژیم شاه] ارتباط داشته باشد.»
حامیان مالی مدرسه معصومیه
سید محمود دعایی منابع مالی حوزه معصومیه کرمان را اینگونه بیان میکند:
«وجوهاتی که بعضی از متمکنین کرمان به صورت ماهانه میپرداختند همراه با موقوفات خود مدرسه، توان مالی برای مدرسه ایجاد میکرد...»
دعایی در جای دیگر اسامی افراد متمکنی را که به مدرسه معصومیه کرمان کمک مالی می کردند ذکر کرده است:
«مرحوم [ابوالقاسم] هرندی ماهی ۴۰۰ تومان و مرحوم ارجمند ماهی ۲۰۰ تومان و مرحوم [غلامرضا] آگاه ماهی صد تومان کمک به مدرسه معصومیه میکرد، و گاهی آقای صالحی به شوخی میگفت: آقای آگاه کم میدهند و باید بیشتر کمک کنند. آگاه میگفت (البته لهجه یزدی) که عیالوارم و حسابم با کرام الکاتبین است.»
هرندی و آگاه دریک نگاه
ابوالقاسم هرندی (متولد ۱۲۷۷ ش. در یزد، متوفی ۱۳۵۷ در کرمان) از تجار مشهور یزدی- کرمانی است. او در ۱۶ سالگی، یعنی حوالی ۱۲۹۳ ش.، از یزد به کرمان مهاجرت کرد و بسیار متمول شد. هرندی، علاوه بر ملکداری کشاورزی که محل اصلی سرمایهگذاری و درآمد بیشتر تجار کرمان و سایر مناطق ایران در آن زمان بود، در ۳۰- ۳۷ سالگی یعنی در حوالی سالهای ۱۳۰۸- ۱۳۱۴، در مشارکت با عدهای دیگر، کارخانه ریسندگی خورشید، کارخانه سیمان و چند مؤسسه کوچک و بزرگ دیگر را بنا نهاد و صاحب اولین کارخانه برق کرمان نیز بود.
هرندی از وابستگان رژیم رضا شاه و مورد وثوق و اعتماد خاندان پهلوی بود. به همین دلیل رضا شاه مخلوع در زمان اخراج از ایران (شهریور ۱۳۲۰) در مسیر تهران - بندر عباس از اصفهان به کرمان رفت و چند روزی در خانه هرندی توقف کرد. مهدی هرندی، پسر ابوالقاسم هرندی، نیز از سرمایهداران بزرگ دوران محمدرضا شاه بود و به این دلیل در جریان انقلاب اموالش مصادره شد. علی هرندی، پسر مهدی و نوه ابوالقاسم هرندی، که هماکنون در ایران است و گویا با اخذ حکم از دستگاه قضایی اموال مصادرهای پدربزرگ و پدرش را پس گرفته، ماجرای اقامت رضا شاه در خانه پدربزرگ را به «استدعای» رضا شاه منتسب میکند. آقای علی هرندی مینویسد: «فرار رضاخان در سال ۱۳۲۰ شمسی بوده که در هنگام گذر از کرمان از مرحوم حاج ابوالقاسم هرندی استدعای اطراق در منزل ایشان را نمود... آن زمان پدرم مهدی هرندی هشت ساله بوده است.» این خانه اکنون به موزه تبدیل شده است.
غلامرضا آگاه از تجار یزدی بود که در تجارت پسته شهرت داشت. او در سالهای ۱۳۱۰ در روزنامه «بیداری» با نام «غلامرضا مرشد» مقاله مینوشت و در زمان جنگ جهانی دوم مغز پسته را بنام «جیره کماندو» به ارتش بریتانیا و متفقین میفروخت. باستانی پاریزی او را چنین معرفی کرده است: «صاحب ۱۲ فرزند بود و در تمام کارهای خیر کرمان شرکت میکرد و شریک کارخانه ریسندگی بود و پستهکاری کرمان را به حد اعلا رساند.» یکی از پسران او دکتر منوچهر آگاه از مدیران پیشین بانک ملی و بانک مرکزی است که در دولت جمشید آموزگار مدت کوتاهی رئیس سازمان برنامه و بودجه شد.
آخرین فرمان میرزا یحیی
برخی چهرههای سرشناس تجاری و مالی کرمان، که امروزه موقوفات مفصلی بنام آنها است، از گردانندگان اصلی تشکیلات فرقه بابی ازلی (بیانی) بودند ولی بعنوان مسلمان متشرع شهرت داشتند تا بدانجا که این تصور ایجاد شد که فرقه ازلی بکلی در ایران از میان رفته است.
غلامرضا آگاه در نامهای به حسین مکی مینویسد:
«در تابستان ۱۳۱۴ از طرف دولت شاهنشاهی به سمت نماینده به نمایشگاه بروکسل بلژیک رفتم [و با میرزا یحیی دولتآبادی ملاقات کردم.]... پس از مراجعت به ایران به کرمان رفتم و با مرحوم حاجی علیاکبر صنعتیزاده (پدر صنعتیزاده کرمانی) دوست شدم. صنعتی هم بین مردم مشهور به ازلی بود... [صنعتیزاده به غلامرضا آگاه میگوید: صبح ازل فوت کرد و] سران ازلی تهران جمع شدیم رفتیم پیش آقای حاجی میرزا یحیی... کلیه ۴۳ نفر سران ازلی ایران بودیم. گفت: ... از این ساعت تا دستور ثانوی همه وسط مذهب شیعه اثنیعشری راه برویم و هر کار شیعه مذهب انجام میدهند از غسل جنابت و نماز صبح دو رکعت و تقلید فلان مجتهد میکنند باید از این ساعت همه عمل کنید تا دستور ثانوی که همه مردم بدانند شما شیعه هستید. گفتیم اطاعت و حالا ۲۴ سال است که پیرو مذهب شیعه هستیم و هنوز دستور دیگری نداده است...»
میرزا یحیی صبح ازل در ۹ اردیبهشت ۱۲۹۱ ش. فوت کرد و این دستور میرزا یحیی دولتآبادی باید در همان سال صادر شده باشد و ۲۴ سال بعد یعنی در حوالی سالهای ۱۳۱۴- ۱۳۱۵ حاج علی اکبر صنعتیزاده به غلامرضا آگاه گفته است.
فرقه ازلی هیچگاه منحل نشد و از بین نرفت یعنی این دستور دولتآبادی را نمیتوان به معنی دستور انحلال فرقه ازلی تلقی کرد آنطور که غلامرضا آگاه و حسین مکی مدعی هستند.
نام ابوالقاسم هرندی و غلامرضا آگاه در کنار نام مظفر بقایی کرمانی در سال ۱۳۳۸ دیده میشود یعنی زمانی که یکی از اعضای حزب زحمتکشان ملت ایران به رهبری بقایی در آمریکا به استخدام ساواک درمیآید و بعنوان منبع به فعالیت در میان دانشجویان ایرانی مخالف حکومت پهلوی میپردازد. منصور رفیعزاده بعدها رئیس ایستگاه ساواک در آمریکا شد و از دوران دانشجویی با سازمان جاسوسی آمریکا (سیا) نیز رابطه نزدیک داشت.
منصور رفیعزاده در زمان استخدام در ساواک سرلشکر حسن پاکروان، سرهنگ ناصر مقدم، ابوالقاسم هرندی و غلامرضا آگاه را بعنوان معرفین خود ذکر میکند و از مظفر بقایی و علی زهری و حسین بنکدار و علیاصغر قناد و یعقوب اوریان بعنوان معاشرین خود نام میبرد.
غلامرضا آگاه، مظفر بقایی و اعدام امام خمینی
مرحوم شیخ محمد هاشمیان رفسنجانی در خاطراتش میگوید:
«بعد از دستگیری حضرت امام با آیتالله صدوقی و آیتالله صالحی کرمانی با مشایعت روحانیت کرمان و رفسنجان و یزد برای استخلاص حضرت امام به تهران آمدم... بنده در منزل آیت الله صالحی کرمانی ماندم تا اینکه همان روزها جلسه ای سری در حسین آباد ری تشکیل شد... آن روز آیتالله العظمی میلانی سخنرانی غرایی در عظمت امام ایراد کردند که همه مهاجرین که حدود نود نفر بودند اختیار تام را به ایشان و آقای شریعتمداری و آیتالله نجفی مرعشی و آیتالله آملی دادند که این چهار نفر به نمایندگی از علمای مهاجر در جهت استخلاص حضرت امام کوشش کنند... انتخابات در همان جلسه اول تحریم شد و قرار شد بعد از پانزده روز خدمت حضرت آیتالله میلانی برویم.
صبح روزی که بنا بود خدمت آیتالله میلانی برویم، نیم ساعت به طلوع آفتاب پسر آیتالله صالحی خبر داد که دکتر بقایی و آقای غلامرضا آگاه پشت درب منزلاند و میخواهند خدمت آیت الله صالحی برسند... خدمت آقای صالحی عرض کردم که من با [غلامرضا] آگاه قهرم... از اطاق بیرون آمده و پشت پرده قرار گرفتم. من تاکنون بقایی را ندیده بودم. آن وقت هم صدایش را شنیدم، خودش را ندیدم. وقتی نشستند، بقایی شروع کرد به سخن گفتن.
[بقایی] اول گفت: من سه نظریه دارم، امروز لازم دانستم که این سه نظریه را به شما عرض کنم و خودتان امروز که باید به خدمت ایشان (آیتالله میلانی) و سایرین برسید این سه نظریه را به عنوان خودتان اعلام کنید. ضمناً کسی نفهمد که من نظریهام این بوده: اول، شاه تصمیم دارد که امام خمینی را اعدام کند. صلاح روحانیت این است که در اعدام خمینی(ره) سکوت کنند زیرا... اگر روحانیت سکوت کند بعداً شاه به حرف شان توجه میکند و اگر سکوت نکند شاه با قدرتی که دارد روحانیت را هم از بین خواهد برد و اهداف روحانیت از بین خواهد رفت مگر اینکه علما بنویسند که خمینی (ره) مرجع تقلید است که حتماً نمی نویسند مخصوصاً آیتالله شریعتمداری که قطعاً نمینویسند. نظر دوم هم این است که تحریم انتخابات به مصلحت نبود، باید این تحریم انتخابات را بشکنید و اگر دو نفر هم بتوانید وارد مجلس شورای ملی کنید این دو نفر کار خودشان را میکنند و نظر سوم این است که حالا که مهاجرین اختیاراتی به آیت الله میلانی و آن سه نفر دادند، علما پراکنده شوند و به محل خود برگردند.»
شیخ محمد هاشمیان سپس به تفصیل شرح میدهد که چگونه از مجاری مختلف این نظرات، که مظفر بقایی و غلامرضا آگاه حامل آن بودند، در حال تحقق یافتن بود که در نهایت به دلیل هشیاری آیتالله میلانی منتفی شد.
دعایی در قم و نجف
سید محمود دعایی پس از مدتی تحصیل در مدرسه معصومیه کرمان، پس از قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ یعنی «اواخر سال ۴۲ و اوائل سال ۴۳»، به حوزه علمیه قم میرود و بعنوان «طلبه جوان مبارز شهرستانی» خیلی زود با آقا مصطفی خمینی، پسر ارشد امام خمینی، دوست میشود بنحوی که جزو ۱۰۰ نفری قرار میگیرد که در جشن زمان آزادی امام در سال ۱۳۴۳ بعنوان «مأمورین ویژه انتظامات» جشن فوق تعیین شده بودند.
دعایی هنوز معمم نیست و کمی بعد، در زمان تبعید امام به ترکیه، عمامهگذاری میکند. او بطور فعال وارد فعالیتهای سیاسی هواداران امام میشود، یک بار با مدارک جعلی به عراق سفر میکند و سپس در سال ۱۳۴۶ به نجف مهاجرت میکند و در زمره نزدیکان آقا مصطفی خمینی قرار میگیرد.
دعایی در این دوران کماکان از آقای صالحی کرمانی شهریه دریافت میکند:
«در مدت سه سالی که طلبه قم بودم، شهریه کرمان مرا آقای صالحی میفرستاد. حتی در مدتی هم که به نجف هجرت کردم، علیرغم کدورتی که از من داشت چون به عنوان یک مبارز و فراری به عراق رفته بودم، گاهگاهی کمکهایی می کرد.»
گوینده رادیو بغداد
اندکی بعد دعایی گوینده خوش صدای برنامه فارسی «نهضت روحانیت» است که در برنامه فارسی رادیو بغداد پخش میشد. گوینده دیگر موسی آیتاللهزاده اصفهانی (موسی الموسوی)، نوه آیتالله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی، بود.
به گفته دعایی، او در تشویق آقا مصطفی خمینی به استفاده از امکانات رادیویی دولت عراق و راهاندازی برنامه فوق نقش داشت. این اقدام بدون استعلام از امام خمینی و اخذ نظر ایشان یعنی خودسرانه انجام گرفت زیرا امام خمینی هیچ نوع همکاری و بدهبستان با دولت عراق را نمیپذیرفت. ولی دعایی مطرح نکردن این اقدام با امام را به آقا مصطفی خمینی نسبت میدهد و برای خود سهمی در آن، مثلاً بعنوان پیشنهاددهنده به آقا مصطفی، قائل نیست. او میگوید:
«عراقیها... تصمیم گرفتند به مبارزین ایرانی خارج از کشور و مبارزین ایرانی درون کشور خودشان کمک کنند... آنها از هر کسی که حاضر بود در مسیر مبارزاتیاش از امکانات عراق علیه ایران استفاده کند استقبال می کردند. البته خیلی علاقمند بودند که از وجود حضرت امام هم بهره ببرند اما امام اجازه ندادند که از ایشان به این شکل بهرهبرداری شود...
از جمله پیشنهاد شد که دوستان مبارز روحانی هم بین ۱۵ تا ۲۰ دقیقه از وقت برنامه [رادیوی فارسی بغداد] را به خود اختصاص دهند. یک روز حاج آقا مصطفی به من گفت عراقیها پیشنهاد دادهاند که ما هم از امکانات رادیویی آنها بهرهبرداری کنیم، آیا شما آمادگی دارید که این کار را بکنید و اصلاً مصلحت میدانید؟ گفتم: امکان فوقالعادهای است... اما ریسک است و سخن از رادیوی بغداد و رژیم بعث عراق در میان است. ما باید با خود آقا مشورت کنیم و با اجازه ایشان کار کنیم. چون ممکن است تبعات کار متوجه ایشان هم بشود. حاج آقا مصطفی گفت: استدلال خوبی است اما به هر حال این کار یک حرکت ریسکگونه است، یعنی نمیدانیم که سرانجامش چه خواهد شد. ممکن است تبعات منفی داشته باشد. اگر ما بخواهیم از امام بپرسیم، وقتی ایشان را در جریان گذاشته باشیم، در صورت موافقت امام آن چه که پیش بیاید دامن ایشان را خواهد گرفت. اما اگر ایشان در حقیقت هیچ اطلاعی نداشته باشند و ما از پیش خودمان این کار را کرده باشیم...»
حسابدار پیشین کارخانه برق کرمان و طلبه سابق مدرسه معصومیه آقای صالحی کرمانی اکنون به شدت انقلابی است و مبلغ اصلی «سازمان مجاهدین خلق» در نجف اشرف و در بیت امام خمینی بشمار میرود.
سازمان تراب حقشناس جهرمی را برای مذاکره با امام خمینی به نجف اعزام میکند زیرا حقشناس «سابقه حضور در حوزه داشت و با طلاب جهرمی قم مرتبط بود» و در قم با دعایی «آشنایی» و «آمدورفت» و همکاری داشت. دعایی میگوید:
«امام پذیرفتند و به اتفاق تراب خدمت امام رفتیم... تراب [حامل] نامههایی از طرف آیات طالقانی و زنجانی بود... از امام خواسته بودند وساطت کنند تا گروهی از اعضای سازمان مجاهدین خلق که در دوبی شناسایی شده و در ماجرای هواپیماربایی به عراق آمده و در بازداشت عراقیها بودند آزاد شوند... امام روز بعد مرا خواست. گفت من در موضوع نامه آقای طالقانی مطالعه کردم... [مقامات عراقی] اگر از روی مصلحت خواست مرا اجابت کنند، بعدها در ازای آن از من درخواستهایی خواهند کرد و من مصلحت نمیدانم چنین شود.»
استخبارات، ژنرال پناهیان و هواپیماربایان
رابطه دعایی با استخبارات عراق و ژنرال پناهیان آنقدر حسنه است که بتواند، بدون دخالت و درخواست امام خمینی، رأساً به ملاقات خصوصی با زندانیان سازمان مجاهدین خلق (هواپیماربایان پناهنده شده به عراق) برود، و پیام محرمانه سازمان را به آنها ابلاغ کند:
«به تراب گفتم... قصد دارم با این افراد [زندانیان هواپیماربا] دیدار کنم. تراب خوشحال شد. گفت برای این که به تو اعتماد کنند به آنها بگو از طرف تراب حقشناس هستی. کلمه رمز درون سازمانی را هم به من گفت: سیستم تخماتیک. پیام اصلی تراب این بود که مقاومت نکنند و هویت اصلی خود را به عراقیها بگویند.»
طبق روایت دعایی زمانی که او به دیدار زندانیان هواپیماربا رفت آنان در اختیار ژنرال پناهیان بودند و در «منزل لوکس بسیار زیبایی... روی صندلیها زیر آفتاب پائیزی نشسته بودند و مشغول مطالعه و استراحت بودند.»
تأمل در مضمون پیام تراب حقشناس به هواپیماربایان زندانی («مقاومت نکنند و هویت اصلی خود را به عراقیها بگویند») نشان میدهد که ملاقات اول آقای دعایی با زندانیان هواپیماربا باید در زندان استخبارات صورت گرفته باشد در زمانی که هواپیماربایان هنوز مقاومت میکنند و هویت خود را نمیگویند و به این دلیل تحت شکنجه شدید هستند. تنها پس از ابلاغ پیام تراب حقشناس است که زندانیان ماوقع را به استخبارات میگویند و سپس در اختیار ژنرال پناهیان قرار میگیرند و به «منزل لوکس بسیار زیبای» فوق منتقل میشوند و البته علیالقاعده آقای دعایی مجدداً به دیدار آنها رفته است.
حسین روحانی، یکی از هواپیماربایان زندانی، وضع خود و دوستانش را در زندان استخبارات اینطور بیان کرده است:
«بلافاصله بازپرسی از ما را، که همراه با فحاشی و شکنجه بود، شروع کردند [...] مجاهد شهید رسول مشکینفام را تا سرحد مرگ شکنجه کردند. مجاهد موسی خیابانی را چند بار با شلیک گلوله در کنار سر او تهدید به مرگ کردند. خود مرا تا آنجا شکنجه دادند که مدتها در همان بغداد در بیمارستان بودم. رفیق حسین خوشرو را ساعتها به سقف آویزان کردند و در مقابل چشم من او را شکنجه دادند. رفیق کاظم شفیعیها را در نیمههای شب آنقدر شکنجه دادند که از هوش میرفت و تن مجروح و نیمهجان او را به سلول میآوردند...»
اندکی بعد، با پیشنهاد تراب حقشناس، دعایی به عضویت «سازمان مجاهدین خلق» درمیآید:
«بهرحال من تحت آن شرایط، شور و هیجانی که در جوانی داشتیم، مبارزه مسلحانه، تشکیلات زیرزمینی، ارتباطات قوی با الفتح، هستهها و کادرهای نیرومند، توصیفاتی که از سازمان شده بود و از همه مهمتر اعتمادی که آقای طالقانی داشتند، گفتم اشکالی ندارد و در نهایت پذیرفتم.»
در این زمان تلاش دعایی مصروف به جلب نظر مثبت امام خمینی به سازمان است. در یکی از این بحثها امام میفرمایند:
«من در خلال صحبتهای آنها فهمیدم که نسبت به معاد ایمان ندارند و معاد را دنباله سیر تکامل همین جهان میدانند.»
سرانجام، به ادعای دعایی، کار به «قهر کردن دو سه ماهه» او از امام خمینی و از بیت ایشان میکشد. توجه دقیق به نحوه مطرح کردن مسئله و نحوه روایت دعایی از بحث با امام خمینی در نقلقول زیر مهم است:
«حتی هنگامی که بدن بدیع زادگان را در زیر شکنجه اطو کشیده بودند، نخاع او را سوزانده و شهید کرده بودند، سازمان از من خواست تا نزد امام بروم و نامه یا حکمی در محکوم کردن جنایتهای رژیم علیه این گروه بگیرم. یک شب نزد امام رفتم و حدود یک ساعت با شور و هیجان صحبت کردم و در نهایت بغض گلویم را گرفت و پنج دقیقه با صدای بلند گریه کردم و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. سپس از امام درخواست کردم تفقدی کند. گفتم: ما شما را عنصری مسئولیتپذیر میدانیم. الان جوانهای ما را به جرم مسلمان بودن و فعالیت مذهبی کردن به این نحو شکنجه میکنند و میکشند و شما حاضر نیستید سخنی بگوئید؟... وقتی من این روحیه را دیدم بریدم و دو سه ماه قهر کردم. حتی آن مرحمتی را که ماهانه میدادند، نگرفتم.»
درباره این ماجرای «قهر کردن»، موسی آیتاللهزاده اصفهانی، گوینده دیگر برنامه «نهضت روحانیت»، روایتی دیگر دارد. او مدعی است در این دوران دعایی با ژنرال محمود پناهیان، افسر سابق فرقه دمکرات آذربایجان ایران که در عراق مقیم شده و تشکیلات و دستگاه و برنامه رادیویی داشت و پس از قتل سپهبد تیمور بختیار (۱۶ مرداد ۱۳۴۹) ادامهدهنده کار او بشمار میرفت، رابطه داشت و به این دلیل آیتالله سید مصطفی خمینی دعایی را از رادیوی «نهضت روحانیت» طرد کرد و برای مدتی مانع از ورود وی به بیت امام خمینی شد. موسی آیتاللهزاده اصفهانی میافزاید:
«این محمود پناهیان را هم بعد بیرونش کردند از بغداد. اما تا ایامی که بود این محمود دعایی با او همکاری میکرد. این شد که مصطفی او را بیرون کرد. البته بعد این آمد به مصطفی هی تقاضای ملاقات میکرد و خانه [امام] خمینی هم که راهش نمیدادند محمود [دعایی] را.»
محمود پناهیان مقارن با توافق ایران و عراق در الجزایر (۶ مارس ۱۹۷۵/ ۱۵ اسفند ۱۳۵۳) و انعقاد پیمان الجزایر (۱۳ ژوئن ۱۹۷۵/ ۲۳ خرداد ۱۳۵۴) میان دو دولت یعنی در اواخر سال ۱۳۵۳ یا اوائل ۱۳۵۴ از عراق خارج شد و به باکو رفت.
کارهایی که دعایی میکرد بسیار حساستر و فراتر از یک عضو ساده سازمان بود؛ صبغه کاملاً اطلاعاتی و امنیتی داشت و بر روابط نزدیک او با استخبارات عراق گواهی میداد:
«ما یک خانه تیمی در بغداد داشتیم. این خانه در منطقه دیپلماتها و منطقه حفاظت شده بود به طوری که حتی تردد در خیابانهای آن با کارت شناسایی صورت میگرفت. مأمورین عراقی کارتی در اختیار ما گذاشته بودند. البته در کنار آن خانه تیمی رسمی، یک خانه تیمی دیگری بود که به دور از چشم مسئولین عراقی در یکی از مناطق مرکزی بغداد تهیه شده بود. بنا بر این من خودم در پوشش دانشجو در کوی دانشگاه اتاقی گرفته بودم... فقط من و رابط سازمان در بغداد از وجود آن مطلع بودیم. در آن مکان تماسهای مخفی انجام میگرفت و تصمیمات مهم اخذ میشد... گاهی من از نجف دو یا سه هفته غیبت میکردم و به بغداد میآمدم و در این خانه تیمی ساکن میشدم وبه انجام کارهای سازمانی و تشکیلاتی میپرداختم. در آن زمان نماینده دائم سازمان در عراق سید مرتضی خاموشی بود.»
دعایی دوره آموزشهای نظامی را نیز با معرفی سازمان در اردوگاههای الفتح گذرانید.
طبق روایت دعایی، او مدتی بعد عضویت در سازمان را پس گرفت ولی همچنان بعنوان «سمپاتیزان» (هوادار) به همکاری با سازمان ادامه داد:
«وقتی هم که عضویتم را پس گرفتم گفتم اگر کاری از دستم برآید برای سازمان شما میکنم چون شما سدی در مقابل امپریالیسم و رژیم شاه هستید... به همین دلیل رابطه سمپاتیک خودم را با آنها حفظ کردم.»
شبهه پاسپورتهای جعلی
آنچه در زندگینامه سید محمود دعایی بیش از همه جلب توجه میکند عملیات محیرالعقول پلیسی، رفتوآمدهای مکرر با مدارک جعلی از مرزها و تهیه مدارک و پاسپورتهای جعلی برای دیگران است. در تمامی این موارد با امدادهای غیبی مواجه هستیم که مانع از هرگونه گزند به دعایی میشود ولی در این میان قربانیانی نیز هستند. یک نمونه ماجرای احمد نفری (صفتالله برزگر نفری) است.
احمد نفری در اوائل سال ۱۳۵۵ با گذرنامه جعلی وارد ایران میشود و ساواک او را دستگیر میکند. از ماجرای پاسپورت جعلی احمد نفری سه نفر (خود او و محمد منتظری و محمود دعایی) مطلع بودند. ساواک نزد نفری وانمود میکند که منتظری منبع این سازمان است و از این طریق مطلع شده. نفری در بازجویی ۳۱ تیر ۱۳۵۵ مینویسد:
[محمد منتظری] «... شاید که با شما قول داده کار کند و راجع به گذرنامه پاکستان که به من گفته بود بنام محمد شرفالدین درست میکنم و ویزای کویت درست میکنم قبل از آنکه به دست من برسد به شما گفته و این کار نامردی او است... منتظری به من گفت که گذرنامه پاکستان درست میکنم [به] اسم محمد شرفالدین و از من عکس گرفت و گفت چند روز دیگر میدهم ولی ندیدم... من خیلی از خدا میخواهم او را... حتی اگر با شما کار میکند نابودش کنم و آن چنان کینهای دارم که حد ندارد...»
در ۲۸ آبان ۱۳۹۰ آقای دعایی در نامه به آقای عبدالله شهبازی، محقق سرشناس که در یکی از سلسله مقالات خود درباره «سرویسهای اطلاعاتی و انقلاب اسلامی ایران » با عنوان «ابهام در نجف و بیروت» شبهه پاسپورت جعلی احمد نفری را مطرح کرده بود، نوشت:
«و اما قصه پاسپورتها؟ در یکی از سفرهای حقیر به پاکستان و سپس افغانستان و بالاخره ایران و بازگشت به لبنان و عراق هدف اصلی، یافتن راهبلد مطمئنی بود که با راهنمایی او تنی چند از عناصر شناخته شده سازمان مجاهدین را از کشور (ایران) خارج کرده و مدارک مرحوم شهید محمود شامخی را از افغانستان (که به امانت سپرده بود) بازپس گیرم. این رخداد، قبل از برملا شدن انحراف و درگیری درونی سازمان بود و ما هنوز آن سازمان را مذهبی و متدین و کمک به آن را علیه شاه و به نفع جنبش مذهبی لازم میپنداشتیم.
لذا در این سفر ابتدا در کراچی به منزل مرحوم شریعت نماینده مرحوم امام در پاکستان وارد شدم و با دوستانی که همکاران و یاران صمیمی مرحوم محمد منتظری بودند آشنا شدم و به توصیه مرحوم محمد [منتظری] بنا شد همین دوستانش امکاناتی در اختیارم قرار دهند، تا ابتدای ارتباطی جدید، هم با من و هم از طریق من با سازمان مجاهدین خلق تلقی شود. بیشترین همکاری و صمیمیت را برادرم دکتر محمدعلی هادی که قبلاً در نجف با هم آشنا و صمیمی بودیم انجام داد. او بود که فردی را معرفی کرد که با اداره گذرنامه و سجلات کراچی ارتباط داشت و در قبال دریافت وجه و پرداخت به مسئول صدور شناسنامه و گذرنامه، هر آنچه را که میخواستیم تهیه میکرد. تا آنجا که یادم هست یا نامش بلوچ بود و یا فردی از بلوچهای پاکستانی، که بسیار توانا و فعال بود. بنابراین آنچه را من تهیه کردم به واسطه یاران و سفارش گروه مرتبط با یاران تشکیلاتی مرحوم محمد منتظری بود نه بالعکس. بعداً که سازمان مجاهدین تغییر مشی و ایدئولوژی داد و حقیر کلاً از آنان فاصله گرفتم، نیازهای ضروری در امر ارتباطی و مبارزاتیام را خود مرحوم منتظری و دوستانش تدارک میدیدند، از آنجمله پاسپورتی بحرینی بود که به سفارش آن مرحوم توسط علی آقا جنتی در اختیارم قرار گرفت و امکان بسیار کارسازی بود که در تردد بین کشورهای عربی نیاز به ویزا نداشت. و حتی دو مرتبه با آن پاسپورت به حج مشرف شدم. تصور میکنم با این توضیحات، نتیجهای که از اطلاع یافتن ساواک از ماجرای آقای نفری (به نام محمد شرفالدین) گرفتهاید و تلویحاً به منبع تهیه پاسپورت پاکستانی برای آقای منتظری برمیگردد، ابهامش روشن شده باشد.»
معهذا، در اوائل ۱۳۹۴ با انتشار مصاحبهای از مرحوم سید صادق طباطبایی در شماره اول مجله «تقریرات» (اسفند ۱۳۹۳)، مجدداً شبهه پاسپورتهای آقای دعایی مطرح شد. در این مصاحبه ادعا شده که آیتالله سید محمدباقر صدر با گذرنامهای که آقای دعایی تهیه کرده بودند آماده خروج از عراق بودند که «طرح مذکور لو رفته و ایشان دستگیر و به شهادت رسیدند.»
امدادهای غیبی
اولین رفت و برگشت آقای دعایی از ایران به عراق با استفاده از مدارک جعلی قبل از مهاجرت او به نجف در سال ۱۳۴۶ است و به حوالی سال ۱۳۴۵ بازمیگردد.
دومین ماجرا، که به مهاجرت وی به عراق میانجامد، مقارن با جشن تاج گذاری شاه در ۴ آبان ۱۳۴۶ است:
«ساواک به شدت به دنبال شناسایی هسته اصلی این مبارزات و شناسایی این اشخاص دستاندرکار بود. در مدرسه مرحوم بروجردی اسم من لو رفته بود. همین طور دم در ایستاده بودم که یکی از مأموران ساواک که من او را میشناختم نزد من آمد و از من سراغ خودم را گرفت و گفت: شما آقای دعایی را میشناسید؟ گفتم: بله، من ایشان را میشناسم، شما از بستگان ایشان هستید؟ ای کاش زودتر آمده بودید! ایشان دچار بحران مالی بودند و در تنگنای معیشتی قرار گرفته بودند، بنابراین به شهرستان رفتند تا کمک بگیرند، اگر دیروز آمده بودید، بودند و میتوانستید ایشان را ببینید. من فکر و ذهن آن شخص ساواکی را به خارج از قم معطوف کردم و چون میدانستم که به شدت تحت تعقیبم سعی کردم مدتی در جلسات علنی شرکت نکنم. من که متوجه شدم تحت تعقیبم به تهران آمدم. تصادفاً ان ایام مصادف بود با جشنهای تاج گذاری شاه .»
دعایی در تهران در توزیع اعلامیه علیه جشن تاج گذاری فعال بود:
«در جریان توزیع این نامهها یک نفر توسط ساواک دستگیر شد. او روحانی متواری در تهران را که آقای مرتضوی نامی بود لو داده بود. البته آقای مرتضوی اسم من را نمیدانست. چون وقتی من وارد منزل ایشان شدم خودم را موسوی معرفی کردم... بهرحال ساواک به شدت دنبال یک نفر موسوی نام کرمانی بود. در یک اقدام همگانی هرچه موسوی شناخته شده بود، دستگیر شد... من در قم بودم که دیدم هرچه موسوی هست دارند میگیرند. دوستان من متوجه شدند که امکان دستگیری من هم هست. بنابراین به خاطر این که من و آن کانونهای مقاومت و مبارزاتی که من با آنها در تماس بودم در امنیت بمانند خواستار هجرت من به عراق شدند.»
در ادامه، داستان تعقیب و گریز ساواک و دعایی پلیسیتر و اکشنتر میشود:
«هنوز در قم بودم که ساواک دقیقاً چهره من را شناسایی کرد. دوستان به من خبر دادند که قطعاً شناسایی شدهای و باید هرچه زودتر بروی و با کسی هم تماس نگیری. من به تهران آمدم واز گاراژ شمسالعماره بلیط گرفتم. در خیابان ناصرخسرو یک طلبه کرد (سنی)، که ادعا میکرد شیعه شده است، من را دید و هم او به ساواک گزارش داده بود و ساواک مطلع شده بود که من از قم خارج شده و به تهران آمده و در گاراژ شمسالعماره بلیط گرفتهام. ساواکیها به گاراژ آمده بودند و مشخصات من و عکس من را داده و بالاخره متوجه شده بودند که برای آبادان بلیط تهیه کردهام.»
«وقتی به آبادان رفتم خدمت آقای قائمی رسیدم و نامه [معرفینامه آقای منتظری] را به ایشان دادم... [آقای شیخ عبدالرسول قائمی] آمد وبه من گفت: یکی از مأمورین ساواک آبادان با من رابطهای دارد ومن بعضی اخبار سوخته را گاهی به او میدهم که جلب اطمینان کنم. او هم بعضی از اطلاعات را به من میدهد تا متقابلاً اعتماد من را جلب کند. امروز آمد به مسجد و مشخصات تو را گفت. گفت این شخص به آبادان آمده است و ما قصد داریم او را دستگیر کنیم. من هم برای این که توجه آنها را به جای دیگر معطوف کنم، گفتم: بله، ایشان آمده بود اینجا و دیشب به من مراجعه کرد. برای تبلیغ آمده بود، من هم او را فرستادم به ماهشهر. مأمور هم از این که چنین خبری را به او دادم خوشحال شد و گفت: کلاً خوزستان الان زیر نظر ماست. [قائمی افزود حالا شما به اتاق پشت بام مدرسه برو، عمامه سیاه خودت را بردار و عمامه سفید بگذار تا همین امروز تو را از مرز رد کنم.»
آقای دعایی در مرز عراق دستگیر میشود ولی امدادهای غیبی ادامه مییابد و این بار شیعیان در پلیس مرزی عراق او را نجات میدهند:
«افسر بازداشتکننده من به افسر دیگری که آنجا بود گفت: ایشان مدعی است که از فاو آمده اما از ایران آمده است... او از ایران آمده و باید تحویل ایران بشود... خلاصه افسر گشت من را تحویل داد. گفتم میخواهم نماز بخوانم، سجاده دارید؟ دیدم که افسر کشیک سجاده آورد و مهر گذاشت. فهمیدم که شیعه است. آن افسر قبلی که افسر گشت بود، شیعه نبود... وقتی من میخواستم نماز بخوانم افسر گشت پشتش به من بود. افسر پاسگاه به من اشاره کرد و گفت او از ما نیست وبا انگشتش طوری فهماند که یعنی این شیعه نیست و تو نگران نباش. من خیالم راحت شد و فهمیدم در تضارب آرای این دو نفر، افسر پاسگاه به این نتیجه رسیده که به من کمک کند... خلاصه افسر گشت رفت. افسر کشیک کسی را فرستاد که یک سواری از سواریهایی که به طرف بصره میرفتند آورد. به رانندهاش تأکید کرد که ایشان را به بصره ببرید. به من هم گفت: برو به فندق الرضا که مسافرخانه مخصوص شیعیان است. اسم یکی از دوستانش را هم برد [و] گفت برو پیش او.»
آزارهای عوامل رژیم پهلوی علیه آقای دعایی و متقابلاً امدادهای غیبی در بغداد و نجف همچنان ادامه دارد:
«ایادی سفارت ایران تهدیدهایی میکردند... یک دفعه به خاطر اینکه مرا اذیت کنند کسی را به خانه ما فرستادند، کیف مرا از جیبم بلند کرد. توی آن کیف کارت شناسایی و کارت تردد به ساختمان رادیو [بغداد] بود. این کارت را دزدیده بودند. بعد در منزل یکی از دوستان ما، که به منزل سید عبدالهادی شیرازی (کانون تجمع علما و فضلای نجف) تردد داشت، انداخته بودند تا مرا افشا بکنند و بگویند فلانی کارت تردد دارد.»
آقای دعایی گوینده بخش فارسی رادیو بغداد بود و این مسئله برای روحانیون مقیم عتبات مسئله پنهانی نبود و طبعاً داشتن کارت شناسایی و کارت تردد به رادیو بغداد نباید مطلب عجیب و افشاگرانهای تلقی میشد. آیا منظور کارت شناسایی و کارت تردد به جای دیگر بوده است که میتوانست افشاگرانه باشد؟ کارت شناسایی و کارت تردد کدام نهاد عراقی میتوانست اینقدر مهم باشد؟
و سفرهای مخفی آقای دعایی به ایران با مدارک و هویت جعلی ادامه دارد و امدادهای غیبی همچنان حافظ اوست برغم اینکه حتی «سازمان مجاهدین خلق» هم میخواهد او را به ساواک لو بدهد:
«مرکزیت سازمان [مجاهدین خلق] تصمیم گرفته بود در سفر سومی که من در مشهد هستم گزارش مرا به ساواک بدهد. نظرشان هم این بود که اگر من دستگیر شوم این اتفاق دو فایده برای سازمان دارد... یک روز که با بلد (راهنمای قاچاقبر افغانی) حرکت میکردم احساس کردم که تحت تعقیبم. یک نفر از فاصله ده متری خودش را به سرعت به من رساند و به سمت من هجوم آورد. اگر من اینجا با دیدن او فرار میکردم متوجه میشد که خودم هستم. برای اینکه رد گم کنم خیلی خونسرد و آرام با همراهم صحبت کردم. مهاجم در حدود یک دقیقه در فاصله نیم متری به دنبال ما راه افتاد. من هم یک بحث انحرافی را با همراهم آغاز کردم... آن شخص هم که آرامش ما را دید شک کرد و رفت. یک بار دیگر هم متوجه شدم در تعقیب مناند. بعداً متوجه شدم و از راه های مطمئن اطلاع پیدا کردم که سازمان در آن زمان به این نتیجه رسیده بود که مرا در آن سفر لو بدهد.»
حسین قاسمی
ارسال نظر