دخترانی که هوش از سر ناصرالدین شاه بردند!

در یکی از خاطرات روزانه ناصرالدین شاه که در نگارش آن جدیت به خرج می داد، از احوالات وی پس از دیدن دو دختر در قطاری که به سمت فرنگستان بود، نگارش شد.

دخترانی که هوش از سر ناصرالدین شاه بردند!

در یکی از خاطرات روزانه ناصرالدین شاه که در نگارش آن جدیت به خرج می داد، از احوالات وی پس از دیدن دو دختر در قطاری که به سمت فرنگستان بود، نگارش شد.

به گزارش عرشه آنلاین، ناصرالدین شاه به نوشتن خاطرات روزانه خود اهتمامی جدی داشت و این کار را در سفر‌های دور و درازش هم ترک نمی‌کرد. خود او نام یادداشت‌هایش را «روزنامه» گذاشته بود؛ این روزنامه‌ها جزئیاتی بسیار جالب و خواندنی از کار‌ها و احوالات روزمره شاه و درباریانش را در اختیار ما می‌گذارند. در اینجا گزیده‌ای از خاطرات یک روز از سفر سوم شاه به فرنگستان را می‌خوانید.

سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در فروردین سال ۱۲۶۸ شمسی آغاز شد؛ او در این سفر ابتدا به روسیه رفت و سپس عازم کشور‌های آلمان، هلند و انگلستان شد.

در اینجا گزیده‌ای از روزنامۀ خاطرات او در روز چهارشنبه ۱۴ رمضان سال ۱۳۰۶ قمری (۲۵ اردیبهشت سال ۱۲۶۸ شمسی) را می‌خوانید که مربوط به سفر شاه با ترن به سمت شهر تفلیس گرجستان است:

دیشب بد نبود خوب خوابیدم... حاجی حیدر [آرایشگر مخصوص]را خواستیم، معلوم نبود کدام جهنم است، بعد از مدتی که حاجی را پیدا کردند تیغش را همراه نیاورده بود، خیال می‌کرد برای این خواسته‌ام که حاکم اینجایش کنم! بعد رفت تیغش را آورد ریش ما را تراشید. امروز باید تفلیس برویم...

پشت‌بام‌های اینجا سبز و گلستان است که آدم می‌تواند روی همین بام‌ها گردش و زندگی کند در کمال خوبی... اواخر رودخانه خیلی شبیه شد به رودخانه چالوس، اطرافش هم سبز و جنگل بود... رسیدیم به اوزون طلا... آلاچیق زده بودند، نهار ایرانی حاضر کرده بودند. زیادخان که داماد بهمن‌میرزا است چاخان پاخان می‌کرد... نهار خیلی خوبی خوردیم.

رسیدیم به آقصطفا، اینجا راه‌آهن است... رفتیم توی واگن... این ترن‌های به هم بسته به اندازه یک شهری بود، خیلی طولانی، وسیع بود... از ترن‌های آن دفعه که دیدم اطاقهایش بزرگتر، پاکیزه‌تر. یک دختر بسیار مقبولی آنجا بود که مثل ماه بود... یک دختر دیگری هم بود که موهایش مثل درویش‌ها به هم پیچیده، بسیار خوشگل بود، به قدر یک ربع که در واگن معطل بودم تمامش نگاه و خیالم پیش این دو دختر بود، هرچه دیگران می‌گفتند ملتفت نبودم...

رسیدیم به گارشهر [ایستگاه]... همینکه توی کالسکه نشستیم بلافاصله حرکت کردیم مثل فشنگ... جمعیت زن و مرد و ... توی کوچه ایستاده بودند و صدای هورا بود که به آسمان رفته، معرکه‌ای بود. درب عمارت پیاده شده بالا رفتیم... قدری در اطاق راحت شدیم، نماز خواندیم... باغ جلو عمارت خودمان باغ عالی خوبی است، قدری گردش کرده آمدیم اطاق... امشب کاری نداریم... شب شام را خورده خوابیدم. / فرادید

دیگر رسانه ها

کدخبر: 102823

ارسال نظر