ازدواج عجیب پسر جوان با زن ۴۳ساله مشهدی
زن ۵۴ ساله با بیان این که نگران همسرم هستم و می ترسم مرا رها کرده باشد، درباره ماجرای ازدواجش با یک جوان ۱۸ ساله به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن گفت: ۱۲ سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم، همسرم مردی معتاد و بی مسئولیت بود که هیچ توجهی به خانواده اش نداشت.
زن ۵۴ ساله با بیان این که نگران همسرم هستم و می ترسم مرا رها کرده باشد، درباره ماجرای ازدواجش با یک جوان ۱۸ ساله به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن گفت: ۱۲ سال بیشتر نداشتم که پای سفره عقد نشستم، همسرم مردی معتاد و بی مسئولیت بود که هیچ توجهی به خانواده اش نداشت.
او فقط به فکر تهیه مواد مخدر بود تا جایی که بالاخره من و چهار فرزندم را رها کرد و از پاتوق های مواد مخدر سردرآورد. در این شرایط به صورت توافقی از او طلاق گرفتم به شرط آن که حضانت فرزندانم را به من بسپارد. از آن روز به بعد به کارگری در خانه های مردم مشغول شدم تا این که با هر سختی و مشقتی بود فرزندانم را سروسامان دادم و هرکدام از آن ها به دنبال سرنوشت خودشان رفتند. اما مسیر زندگی مرا یک شماره تلفن تغییر داد.
شروع زندگی جدید با یک شماره تلفن
حدود 11 سال قبل به همراه تعدادی از بستگانمان به یکی از شهرهای خراسان جنوبی رفتیم. در آن مسافرت چند روزه از جوانی در حاشیه خیابان نشانی یک مسافرخانه را پرسیدم. آن جوان نه تنها ما را راهنمایی کرد بلکه شماره تلفنش را به من داد و اصرار کرد هر مشکلی در آن شهرستان داشتیم، با او تماس بگیریم. در مدت اقامتمان یک بار با او تماس گرفتم تا مکان های گردشگری را به ما معرفی کند.
مدتی بعد وقتی به مشهد بازگشتیم یک روز آن جوان با من تماس گرفت و گفت قصد مسافرت به مشهد را دارد، من هم که احساس می کردم به نوعی باید زحمات او را جبران کنم، «مهرداد» را به خانه ام دعوت کردم. او با مقداری سوغاتی به منزلم آمد و یک شب را مهمانم بود. روز بعد وقتی فرزندانم به خانه های خودشان رفتند، مهرداد دوباره به منزل من آمد و مدعی شد از شهرستان برای خواستگاری آمده است. با خنده به او گفتم: «دختران من عروس شده اند.» ولی او در کمال ناباوری گفت: من برای خواستگاری از شما آمده ام!
باورم نمی شد، او را نصیحت کردم که من زنی 43 ساله هستم و 25 سال اختلاف سن داریم ولی او مدعی بود عاشقم شده است. بهانه مخالفت فرزندانم را آوردم. باز هم فایده ای نداشت البته آن زمان زیبایی ظاهری داشم و تا این اندازه افتاده نبودم. بالاخره مهرداد کاری کرد که من هم به او دل باختم و سپس دور از چشم فرزندانم صیغه محرمیت خواندیم و بعد هم ازدواجمان را ثبت محضری کردیم. این در حالی بود که خانواده مهرداد به شدت با ازدواج ما مخالفت می کردند.
نیش و کنایه ها بخاطر اختلاف سنی عروس و داماد
خلاصه با آن که پدر مهرداد بیماری صعب العلاج داشت اما آن ها را مقابل عمل انجام شده قرار دادیم و برای دیدار با خانواده اش راهی شهرستان شدیم ولی من نه تنها مورد استقبال خانواده مهرداد قرار نگرفتم بلکه به دلیل این تفاوت سنی، نیش و کنایه هایی نیز می شنیدم با وجود این خودم نیز عاشق مهرداد شده بودم و نمی توانستم کاری بکنم.
این زندگی پنهانی تا خرداد امسال ادامه داشت البته فرزندانم به ماجرای ازدواجم مشکوک شده بودند ولی به روی خودشان نمی آوردند تا این که اواخر خرداد همسرم به بهانه دیدار با مادرش راهی شهرستان شد و دیگر بازنگشت. او فقط برای من پیام فرستاد که از او شکایت نکنم چرا که هنوز هم مرا دوست دارد. از سوی دیگر از شدت نگرانی روح و روانم به هم ریخته است و می ترسم او در شهرستان با زن دیگری ازدواج کند یا شاید هم در دام اعتیاد افتاده است.
ارسال نظر