متروپل؛ فاجعه ناتمام

همه گوش سپرده‌اند به یک صدا؛ «کسی این‌جاست؟ اگه هستی و صدامو می‌شنوی، بزن به آهنی، چیزی!»در سکوت، گوش‌ها تیز می‌شود، نفس‌ها حبس و امیدها رها در هوا، تا شاید ضربه‌ای از قعر زمینِ سنگین‌شده از بارِ آوار، صدای زندگی را نوید دهد؛ شاید.

متروپل؛ فاجعه ناتمام

آزاده محمد حسین - همه گوش سپرده‌اند به یک صدا؛ «کسی این‌جاست؟ اگه هستی و صدامو می‌شنوی، بزن به آهنی، چیزی!»در سکوت، گوش‌ها تیز می‌شود، نفس‌ها حبس و امیدها رها در هوا، تا شاید ضربه‌ای از قعر زمینِ سنگین‌شده از بارِ آوار، صدای زندگی را نوید دهد؛ شاید.

متروپل رُمبیده است؛ به طرفه‌العینی 10 طبقه تیرآهن و سیمان و خاک آوار شده است روی شانه‌های زمینِ گرم خیابان امیری آبادان؛ همان‌جا که قصه‌ها دارد از زندگی و سرزندگی. همان خیابانی که بوی خوشی و دل‌خوشی در هوایش می‌پیچید تا همین‌ چند وقت پیش.

صدا تکرار می‌کند: «صدامو می‌شنوی؟ ضربه بزن... ضربه بزن.»

اینجا می توانید این گزارش را با صدای نویسنده گوش کنید : صوت | متروپل؛ فاجعه ناتمام

سکوت متروپل آرام‌آرام می‌شکند. نفس‌های حبس‌شده در سینه‌ها رها می‌شوند، فریاد می‌شوند، شیون‌ می‌شوند و واویلا.

توفانِ خاکِ ویرانی متروپل که کف خیابان را فرش می‌کند، طاقت‌ها طاق می‌شود و چشم‌های منتظر پرآب. دست‌ها ابزار می‌شوند و تکه‌های سنگ و سیمان و آهان را به‌زور، به‌سختی پس می‌زنند به امید یافتن عزیزی، جانی، بازمانده‌ای.

شهر خون‌گرم است و روادار؛ جمع‌و‌جور است و آشنا. همین می‌شود که ساعت نشده، خبر می‌شود و مردمانش هروله‌کنان به پای برجی می‌رسند که قرار بوده سازندگانش به خریداران «آینده را بفروشند» و چه آینده گرانی!

صداها بالا می‌گیرد. پسرکی در آغوش پدر، خون‌آلود و گریان درد را فریاد می‌زند. پدر هراسان است و آشفته. زنانی کنارش فریاد می‌کشند: «این‌جا کسی کاری نمی‌کنه. بچه رو برسون بیمارستان.» و مرد، مستاصل ناله می‌کند: «ماشینم زیر خاک مونده!»

آرام آرام چهره فاجعه از نقاب خاک و آهن و سیمان بیرون می‌زند و در صدای گرفته و خشمگین چشم‌انتظاران متجلی می‌شود. زنی فریاد می‌زند: «سه نفر، سه عزیزم اون زیرن. دو تا پسرم و شوهرم اون زیرن. برادرزاده شوهرمم اون زیره...» صدایش گره می‌خورد با صدای گرفته زنی دیگر که چشم‌انتظار فرزند است و می‌پیچد لابه‌لای التهاب صدای مردی که فریاد می‌زند: «برادرم کارگر همین‌جاست. ساعت ۱۲ و نیم به خانمش زنگ زده و گفته یه صداهایی از ساختمون میاد، اما «عبدالباقی» قبول نمی‌کنه. حالا از برادرم هیچ خبری نیست.»

خانواده‌ها به ‌هم گره خورده‌اند. عزایشان اشتراکی است. غم، ویروس‌وار از این خانه به آن خانه سرایت کرده است. آواربرداری شروع می‌شود. یک پیکر که بیرون می‌آید، فریادها در‌هم تنیده می‌شود، ساز سمفونی شیون‌ها کوک می‌شود و دهان به دهان در شهر می‌پیچد که متروپل صحنه‌ای شده است از یک فاجعه ناتمام.

سنج‌ها و دمام‌ها از پستوها بیرون می‌آیند و ضرب می‌گیرند. یک شهر که نه، یک ایران شب تا صبح را بیدار می‌ماند در انتظار اندک خبری از زیر آوارماندگان.

متروپل می‌شود قرارگاه دل‌های ناآرامی که عزیزی، عزیزانی را جا ‌گذاشته‌اند زیر تل ویرانه‌ای زشت و عظیم. هنوز  خیلی‌ها باور نکرده‌اند که چطور می‌شود عقربه ثانیه‌شمارِ ساعت روی یک دقیقه نفس چاق نکرده، چندین جان، آرزوهایشان دفن شود؟ چطور باور کنند مرگِ رویاهای مریم و رامین را؟ چطور آرام کنند دل دلدار شیرین را؟ چطور مرهم شوند بر دل بی‌قرار فوزیه که حالا چراغ خانه‌اش را فقط برای خودش روشن می‌کند؟ چطور سیاه‌پوش کنند کلاس میترا و ملیکا را؟ دخترکانی که به ‌قاعده کام گرفتن از یک جرعه شربت خنک، یا یک بستنی لعنتی، خاطره شدند در ذهن هم‌کلاسی‌هایشان. اصلا چطور به مادرشان بگویند که باور کند تاوان خریدن دارو، مرگ فرزندانش نیست؟

متروپل که می‌ریزد، اما همه می‌آیند؛ ام عباس، عدنان مطوری و سگ‌هایش، پیرمرد صاحب‌خانه نبش کوچه پشتی، صاحب آش‌فروشی مقدم، هلال‌احمری‌ها، ارتشی‌ها، امنیتی‌ها، نظامی‌ها و... و هر کدام می‌شوند بازیگر یک نقش از تراژدی آوار متروپل.

شهر بوی مرگ گرفته، رنگ ماتم. انگار کن رخت عزا را دوخته باشند به تن آبادانی که «آبادی»‌اش را در روزگاری نه‌چندان دور، نه‌چندان دیر قربانی کرد در مسلخ دشمن‌ساخته این دیار. یک طرف شهر آوار است و جنازه، یک طرف دیگر شیون است و واویلا. روز از پی روز می‌رود و ناامیدی از پی امید می‌آید. سنج و دمام رساتر دم می‌گیرند. مردان یزله می‌کنند و زنان شروه می‌خوانند: «آبودان دلش چه خونه...» و ایران دلش چه خون است!

در میانه این صحرای محشر اما زمزمه‌ها فریاد می‌شوند و فریادها رساتر و پی‌جوتر. «عبدالباقی» کجاست؛ همه‌کاره آن برج نفرین‌شده؟ همان که زنهارِ کارگرانِ هوشیار را «توهم» خوانده و باور نکرده بود سستی عمارت بی‌بنیادش را. حامیانش کجایند؟

پرسش‌ها معمایی جدید می‌شوند در این فاجعه و جورچینِ ناقص، هیچ جور نمی‌شود با خبرهای راست و ناراستی که می‌آید. کسی نیست انگار که این معما را حل کند و مرهمی شود بر دل سوخته سوگ‌دیدگان. کسی نیست حتی از آنانی که باید تسلیتی بگوید به‌هنگام. تو گویی کسانی می‌خواهند به‌عمد انکار کنند این داغ سوزاننده را.

غم‌ها خشم می‌شود، خشم‌ها فریاد، فریادها مشت و مشت‌ها پرسش‌های بی‌پاسخ. هنوز سنگینی آوار از دوش پیکرها برداشته نشده، نیروی سرکوب می‌آید به سرسلامتی داغداران! نمی‌دانند که انگار دل داغدار مرهم می‌خواهد نه زخم باتوم، نه خشم تفنگ.

عزاداران اما خون دیده‌اند، جوان داده‌اند، داغ دارند، جواب می‌خواهند. شب‌ها سینه‌زنان در خیابان می‌مانند و روزها خیره به ویرانه‌های متروپل، چشم‌انتظار و پرسش‌گر. راضی‌اند به در آغوش کشیدن تکه‌ای از بدن عزیزانشان، بلکه آرام بگیرد دل وامانده بی‌قرارشان.

و چه بی‌سلیقه‌اند آنان که آن پای جامانده از قامتِ دخترک را پیچیده در کیسه بدشکل پلاستیکی به پدرش می‌دهند و بی‌خیال دلِ تکه‌پاره مرد، برای دخترک رحمت طلب می‌کنند! و چه خویشتن‌دار است پدر داغدار که به یک جمله اکتفا می‌کند: «هشت سال تو این شهر جنگیدیم، همچین اتفاقی ندیدیم.»

داغ آبادان سرد نمی‌شود. شعار پرطمطراق سرهم‌کنندگان متروپل آونگ‌وار در ذهن چشم‌انتظاران می‌کوبد: «همه خانه و ملک می‌فروشند، ما آینده را». راست می‌گفتند؛ چوب حراج زدند بر امروز و فردای غبارگرفته مردمانش.

 

دیگر رسانه ها

کدخبر: 29000

ارسال نظر