نگهداری گرگ در آپارتمان!
بیشتر همسایهها صدای زوزه گرگ از آپارتمان شماره ۱۹ را شنیده بودند اما پیرمرد ساکن این آپارتمان قبول نمیکرد که در خانه کوچک خود یک گرگ زنده نگهداری میکند.
بیشتر همسایهها صدای زوزه گرگ از آپارتمان شماره ۱۹ را شنیده بودند اما پیرمرد ساکن این آپارتمان قبول نمیکرد که در خانه کوچک خود یک گرگ زنده نگهداری میکند.
بیشتر همسایهها صدای زوزه گرگ از آپارتمان شماره ۱۹ را شنیده بودند اما پیرمرد ساکن این آپارتمان قبول نمیکرد که در خانه کوچک خود یک گرگ زنده نگهداری میکند. میگفت درسته که من گاهی برای شکار به کوه و بیابان میزنم و مدتی برای دلِ خودم هم که شده با پرنده و چرنده و حتی وحوش بیابانها سرم را گرم میکنم و گاهی هم شکاری به تورم میخورد و دستخالی به خانه برنمیگردم، اما آنقدر عقلم میرسد که یک گرگ، آن هم زندهاش را برندارم بیاورم در خانه نگهداری کنم. پیرمرد سگ شکاری هم داشت که به خانهاش که آپارتمان کوچکی در یک مجتمع شلوغ در مرکز شهر بود نمیآورد. جای سگ شکاریاش، باغ متروکهای در حاشیه شهر بود که پیرمرد با صاحب باغ رفاقت دیرینه داشت و شروع و پایان برنامههای شکارش آنجا بود. او حتی تفنگ شکارش را هم در اتاقکی در همان باغ میگذاشت و در هیبت یک شهروند عادی و معمولی که هیچ نشانهای از شکار در قیافه و سکناتش دیده نمیشد به خانه برمیگشت. روزهایی هم که پیرمرد قصد شکار میکرد، شال و کلاه میکرد و همه اهالی محله میدانستند اولین ایستگاه شکار پیرمرد، همان باغ متروکه در حاشیه شهر است که وصفش را بارها از زبان پیرمرد شنیده بودند. میرفت آنجا، با نگهبان پیر و کارگرهایی که در آن اتاقکهای گوشه باغ کارهایی مانند نجاری و صافکاری میکردند خوشوبش میکرد و بعد تفنگ و سگ شکاریاش را میداشت و به کوه و بیابان میزد. روزهایی هم که به شکار نمیرفت با پیرمردهای محله در باغچهمانند کوچکی که شهرداری در فضای زاویهدار گوشه محله برای صرفهجویی در زمین و ایجاد فضای سبز برای محله ساخته بود، مینشست و از جوانیهایش میگفت و از شکارهای موفقی که داشت و به خاطر آن، شُهره شهر کوچک زادگاهش شده بود. پیرمردها قصهها داشت از شکارهایش که یکی از یکی شنیدهتر بود. از مواجه با پلنگ زخمی که قصد جانش را کرده بود اما پیرمرد زرنگی کرده و از چنگال آن حیوان درنده خودش را نجات داده تا کمین یک هفتهای و گاهی هم طولانیتر در کوه و دشت که بالاخره به شکارش میرسید. این اواخر هم خاطراتش کشیده بود به مدارایش با بعضی از حیوانات که پیرمرد تعریف کرده بود گاهی دلش نمیآید به هر طریقی که شده حیوانی را شکار کند. به آوردن جوجهها و تولههای زخمی به خانه و مداوای کامل آنها و آزادسازی دوباره این پرندهها و درندههای کوچک در طبیعت اشاره کرده بود و برای اینکه حرفهایش برای اطرافیانش باورپذیر باشد مثالی هم آورده بود که همین مثال، کار دستش داده بود و ماجرا کشیده شده بود به شایعاتی که این اواخر سر زبانها افتاده بود. مثالِ پیرمرد درباره توله سگی بوده که او تأکیده کرده بود اصلا جزو اهداف او در شکار نبوده، بلکه سر راهش به محل شکار در آن سوی جنگل، توله زخمی را دیده، دلش به حال حیوان کوچک و زخمی سوخته و آن وقت برداشته آورده به خانه که مداوایش کند. بعد هم مثل بقیه جوجهها و تولههای زخمی مداواشده در خانه، به جنگل و دشت ببرد تا رهایش کند. کنجکاوی یکی دو نفر از اطرافیان پیرمرد باعث شده بود او آنها به خانهاش ببرد تا از نزدیک توله زخمی را ببینند. بقیه آدمهای بیکار محله هم دنبال پیرمرد و آن یکی دو نفر کنجکاوِ مشتاق به دیدن توله زخمی راه افتاده بودند به سمت آپارتمان پیرمرد که در طبقه پنجم بود. تا چشم اهالی به توله زخمی افتاده بود، صدای یکی از آنها در خانه پیرمرد پیچیده بود که «خانهخراب! اینکه تولهسگ نیست؛ بچه گرگ است.» دیدن ناگهانی آن همه آدم کنجکاو، توله زخمی را به واکنش واداشته بود و تا صدا از گلویش بیرون داده بود، بقیه هم گفته بودند: این همان زوزه گرگ است که میگفتیم و کسی باور نمیکرد.
ارسال نظر