ماجرای مخوف قدیمی‌ترین قاتل سریالی در اصفهان

حدود 900 سال پیش در شهر اصفهان و در زمان حکومت پادشاهان سلجوقی بزرگ‌ترین و قدیمی‌ترین سلسله قتل‌های سریالی در سردابه خانه‌ای مخوف به وقوع پیوست.

ماجرای مخوف قدیمی‌ترین قاتل سریالی در اصفهان

فرارو نوشت : محمد بن علی بن سلیمان راوندی در کتاب خود به نام «راحه الصدور و آیه السرور در تاریخ آل سلجوق» در قرن ششم گزارشی هولناک از یک سلسله قتل سریالی در ایران آورده است که حدود ۹۰۰ سال قبل در شهر اصفهان رخ داده است و در کتاب «سلجوق نامه» ظهیری نیز به این واقعه اشاره شده است. به گزارش راوندی مردی که به ظاهر نابینا بود، با دستیاری همسر و اعضای خانواده و دوستانش حدود ۴۰۰ نفر را در سردابه خانه‌ای مخوف در اصفهان به قتل رساند. در ادامه مطلب به شرح این واقعه هولناک می‌پردازیم.

 کتاب راحه الصدور که در قرن ششم نوشته شده است، گویای قسمتی از تاریخ سلجوقیان و به قدرت رسیدن آن‌ها پس از سلسله غزنویان است که شهر اصفهان را به عنوان پایتخت خود برگزیدند. در این تاریخ که سلطان محمد ملکشاه اصفهان را به تصرف خود درآورد، سال‌ها طول کشید تا توانست اوضاع را سر و سامان بدهد. در این مدت شورش‌های زیادی در اصفهان رخ داد که همگی به نوعی از سمت حکومت سرکوب شدند. اما در این میان اتفاقی هولناک و عجیب در شهر اصفهان رخ داد که طی آن روزانه تعدادی از مردم شهر مفقود می‌شدند و خویشاوندان و دوستان در پی آن‌ها بودند و هیچ رد و نشانی از مفقودین پیدا نمی‌کردند.

ماجرا از این قرار بود که مردی به ظاهر نابینا هر روز هنگام غروب سر کوچه‌ای می‌ایستاد و از رهگذرانی که از آنجا عبور می‌کردند، درخواست کمک می‌کرد تا او را به خانه‌اش برسانند. خانه مرد در انتهای کوچه‌ای تنگ و طولانی قرار داشت و با غروب آفتاب کوچه در تاریکی و سکوت فرو می‌رفت. رهگذری که دست مرد نابینا را می‌گرفت، او را تا به انتهای کوچه و جلو در منزلش می‌رساند. وقتی به جلوی در می‌رسیدند و در را می‌کوبیدند، افرادی از اهالی خانه که پشت در به انتظار ایستاده بودند، در را باز می‌کردند و رهگذر بیچاره را به داخل خانه می‌کشیدند.

می‌گویند داخل خانه دارای چند چاه و یک سردابه خیلی بزرگ بود که رهگذران بیچاره را یا در چاه می‌انداختند و یا داخل سردابه می‌شکتند و یا به بند می‌کشیدند. چند ماه گذشت و تعداد زیادی از مردم اصفهان به همین شکل ناپدید شدند و هیچکس نمی‌دانست موضوع از چه قرار است و ماموران حکومت هرچه می‌گشتند، اثری از گمشدگان پیدا نمی‌کردند. تا اینکه یک روز زنی گدا وارد این کوچه مخوف می‌شود و برای به دست آوردن پول و غذا در خانه‌ها را می‌کوبد. زن به انتهای کوچه می‌رسد و در همان خانه را می‌کوبد. یکی از اهل خانه در را باز می‌کند. زن که وارد حیاط خانه می‌شود، صدای ناله‌ای از سردابه می‌شنود و فکر می‌کند آن‌ها در خانه بیمار دارند.

زن گدا می‌گوید: «خدا بیمارتان را شفا بدهد» و طلب پول می‌کند. اهالی خانه از اینکه زن گدا صدای ناله را شنیده است، می‌ترسند و سعی می‌کنند او را به داخل خانه بکشانند و بکشند. به زن می‌گویند: «بهتر است داخل شوی و کمی غذا بخوری» زن گدا که با دیدن اهالی خانه و اصرارشان به خوردن غذا مشکوک می‌شود، ناگهان پا به فرار می‌گذارد و اهالی خانه دنبالش می‌کنند؛ اما نمی‌توانند او را بگیرند و زن از دستشان فرار می‌کند. زن فریاد می‌کشد و از اهالی طلب کمک می‌کند و به رهگذران می‌گوید که در آن خانه صدای ناله می‌آید و آن‌ها قصد داشتند به من آسیب بزنند. مردم محله جمع می‌شوند و همراه با زن گدا به سمت آن خانه می‌روند. هنگامی که مردم وارد آن خانه مخوف شدند، با شندین صدای ناله به سمت سردابه رفتند و همگی از آنچه دیدند، وحشت زده شدند.

حدود چهارصد جنازه در سردابه بود که عده‌ای روی زمین افتاده و عده‌ای به دیوار آویزان بودند. تعداد کمی هم زنده بودند و به سختی نفس می‌کشیدند و ناله می‌کردند. مردم محله آن مرد نابینا و همسرش را گرفتند و به ماموران حکومتی تحویل دادند. خبر واقعه که به گوش مردم شهر رسید، همگی برای پیدا کردن مفقودان خود به آن خانه رفتند و عزیزان خود را آنجا یافتند. چند روز بعد مرد نابینا و همسرش و تعدادی از کسانی که به او در این کار مخفوف کمک می‌کردند، درحالی در بازار شهر اعدام شدند که هیچکس نفهمید مقصود آن‌ها از این کشتار جمعی چه بود و به دستور چه کسی و یا با چه انگیزه‌ای این کار را انجام دادند

دیگر رسانه ها

کدخبر: 75313

ارسال نظر