سرانجام تلخ دختری که در ۱۴سالگی صیغه شد
زن جوان میگوید شوهرش برای کلاهبرداری از او سوءاستفاده کرده و باعث شده زندانی شود.
زن جوان میگوید شوهرش برای کلاهبرداری از او سوءاستفاده کرده و باعث شده زندانی شود.
یک اشتباه کوچک چنان تباهیای در زندگی زینت به بار آورد که سالهاست تاوان آن را پس میدهد. زینت حالا گرفتار شده و باید مدتی در زندان بماند.
او از زندگی شخصی و اشتباهی که مرتکب شد میگوید:
*چرا زندانی شدی؟به خاطر فروش مال غیر در حالی که من مقصر نیستم و حتی متوجه ماجرا هم نشدم. شوهرم این کار را کرد اما چون به نام من بود من گرفتار شدم و او آزاد است.
*چه چیزی فروختی؟یک زمین فروختم. شوهرم گفت زمینی خریده و میخواهد آن را به نام من کند. بعد از مدتی گفت بیا زمین را بفروشیم و خانه بخریم، من هم خوشحال شدم، زمین را فروختیم و شوهرم خانه خرید اما به نام خودش کرد. گفت من و تو نداریم! من که نمیدانستم چه نقشهای دارد.
*شغل شوهرت چیست؟اگر بگویم دقیق نمیدانم دروغ نگفتهام. اول که با او آشنا شدم در بنگاه معاملات املاک بود، بعد از ازدواج اصلاً نفهمیدم دقیقاً چه میکند؛ گاهی بنگاه میرفت و گاهی چندین روز به مسافرت میرفت، خلاصه که برای من و بچهام خرجی میآورد ولی هیچ وقت نفهمیدیم این خرجی از کجاست.
*چطور شد تصمیم گرفتی با او ازدواج کنی؟من وقتی ۱۴ ساله بودم از خانه فرار کردم. با پسری به اسم رضا که دوستش داشتم صیغه کردیم و باردار شدم. در واقع خانوادهام من را طرد کردند و من هم با عشقم رفتم. وقتی باردار شدم رضا من را ترک کرد، گفت بچه را هم نمیخواهد. من هم دلم نیامد بچه را سقط کنم. یکه و تنها دخترم را به دنیا آوردم. مدتی در خانههای امن بودم. بعد کمکم در خانههای مردم کار کردم و پولی برای خودم دست و پا کردم. برای اجاره خانه رفته بودم که با وحید آشنا شدم. او خانهای برایم پیدا کرد و پول پیش خانه را هم خودش داد و گفت صیغه او شوم. من هم قبول کردم.
*چرا میخواست صیغه شوی؟میگفت با همسرش ارتباط خوبی ندارد. زنش قهر کرده و رفته بود. من هم قبول کردم با وحید باشم. زن تنهایی بودم، بچه کوچک داشتم.
*چند سال با هم زندگی کردید؟سه سال. دخترم یکساله بود با وحید ازدواج کردم. حالا چهارساله است.
*همسر وحید متوجه نشد؟متوجه شد، بعد از هم طلاق گرفتند. وحید دو فرزند دارد. خانه را هم برای بچههایش میخواست؛ خانه را به نام خودش کرده تا به بچههایش بدهد.
*دخترت کجاست؟بعد از اینکه من از خانه فرار کردم دیگر از خانوادهام خبر نداشتم تا اینکه مدتی قبل فهمیدم پدرم فوت کرده است. با مادرم تماس گرفتم و گفت به خانه برگرد. گفتم نمیتوانم اما بیا بچهام را ببر. حالا مادرم بچه را با خودش به خانه برده است.
*فکر میکنی آزاد شوی؟مادرم وحید را تحت فشار گذاشته تا من را از زندان آزاد کند، نمیدانم چه میشود. واقعاً خسته شدهام. خیلی اشتباه بزرگی کردم.
ارسال نظر