این پیرمرد ۱۱۵ساله عاشق شد و ازدواج کرد
مردم ده میگویند محمد ۱۰۵ ساله است اما پدربزرگ با صدای بلند اعتراض میکند: «من ۱۱۵سال از خدا عمر گرفتم. آن موقع مردم شناسنامه نداشتند و من هم تا ۱۵سالگی سجل نداشتم و بعدا پدرم برایم گرفت». محمد هم مثل آبا و اجدادش که چوپان بودند، ۶۰ سال در کوه و دشت و بیابان چوپانی کرد و اموراتش را گذراند.
مردم ده میگویند محمد ۱۰۵ ساله است اما پدربزرگ با صدای بلند اعتراض میکند: «من ۱۱۵سال از خدا عمر گرفتم. آن موقع مردم شناسنامه نداشتند و من هم تا ۱۵سالگی سجل نداشتم و بعدا پدرم برایم گرفت». محمد هم مثل آبا و اجدادش که چوپان بودند، ۶۰ سال در کوه و دشت و بیابان چوپانی کرد و اموراتش را گذراند.
خدا به او ۱۲بچه داد که ۹ نفرشان سیاهسرفه و تیفوس گرفتند و مردند و فقط یک دختر و ۲ پسرش از بیماری جان سالم به در بردند. زن اول محمد- زری ماه- وقتی ۱۴ ساله بود به خانه بخت رفت. او بعد از ۸۰ سال شوهرش را تنها گذاشت و درگذشت. بعد از مرگ زری ماه، محمد مدتها تنهایی کشید تا اینکه عشق کار دستش داد.
خواستگاری از پدربزرگ
زنی که محمد به خاطر او جلوی فک وفامیل و مردم روستا ایستاد، بیوه ۶۵ سالهای به نام فاطمه بود که در روستای ملکآباد پیش عروسش زندگی میکرد. او اهل روستای سهلآباد منطقه زاوه است و یک پسر عقبمانده ذهنی دارد. ماجرای ازدواج این لیلی و مجنون کمی غیرمتعارف است.
عروس فاطمه که میدانست محمد همسرش را از دست داده، تصمیم گرفت برای مادرشوهرش آستین بالا بزند. دختر محمد میگوید که در خانه نشسته بودند که عروس بیبی فاطمه آمده و از هر دری گفته و شنیدهاند تا بالاخره حرفش را زده است؛ «راستش را بخواهید به خاطر مادرشوهرم آمدم. میدانید که سالهاست همسرش را از دست داده.
پدر شما هم همینطور. خدا زری ماه را رحمت کند اما آقا محمد نمیخواهد دوباره ازدواج کند؟». پسران و دختر پدربزرگ از حرف عروس فاطمه ماتشان برد. همه اخم کردند اما پدربزرگ گل از گلش شکفت و از خدا خواسته نگذاشت حرف از دهان عروس فاطمه بیرون بیاید و جلو جلو بله را گفت. در خانه همهمهای به پا شد.
هیچ کس با این وصلت موافق نبود. پسر محمد که حسابی به رگ غیرتش برخورده بود، نتوانست طاقت بیاورد؛ «بابا دیگر از شما گذشته، شما را چه به ازدواج کردن؟ جواب مردم را چه بدهیم؟».اما پدربزرگ تصمیمش را گرفته بود. شال و کلاه کرد تا به خانه فاطمه برود و از او خواستگاری کند. فاطمه از همه جا بیخبر، در خانهاش نشسته بود که محمد آمد.
پدر بزرگ هم مستقیم و بدون مقدمه چینی رفت سراغ اصل مطلب؛ «میدانی که زنم ۲سال است مرده، بچههایم هم آنقدر سرشان به زندگی خودشان گرم است که وقت نمیکنند به من سر بزنند. عروست میخواهد تو شوهر کنی من هم دوست دارم این آخر عمری تنها نمانم و همدمی داشته باشم».
فاطمه با این ازدواج مخالفت نکرد و شرطی هم نگذاشت اما محمد شرط کرد که جز مهریهای که به او میدهد، پیرزن چیز دیگری از او نخواهد. «میخواستم فاطمه را عقد کنم اما مشکل اینجا بود که در روستایمان در ملکآباد عاقد نداشتیم؛ به همین خاطر به قلعهپرسی که مثل شهر است و عاقد هم دارد رفتیم». پدربزرگ به هر سختیای بود، دفتر ازدواج را پیدا کرد و فاطمه با مهریه ۵۰هزار تومان به عقد او درآمد.
مهرش به دلم افتاده
«خانواده محمد اصلا راضی نبودند که ما با هم ازدواج کنیم اما من شوهرم را خیلی دوست دارم. الان مدتی است که از ازدواج ما گذشته اما دخترش هنوز به دیدنم نیامده.» این را فاطمه میگوید. بعد از ازدواج محمد و او، حرفها باز هم ادامه دارد. اما محمد دلش نمیخواهد فاطمه را از دست بدهد: «مهرش به دلم افتاده. فاطمه به من احترام میگذارد. نمازش را اول وقت میخواند. بچههایم هر کدام ۱۲-۱۰تا بچه دارند عروسهایم وقت نمیکنند به من رسیدگی کنند».
منبع: ویژهنامه شگفتیها و حوادث-سرنخ- همشهری جوان- نیمه دوم بهمن ۱۳۸۷.
همشهری آنلاین
ارسال نظر