داستان سرزمین آوارها؛جایی که شکست نمی خورند
همیشه و همهجا ناامیدها شکست میخورند و بازی را میبازند. اما جایی هست که ناامید است، اما نه میترسد، نه تسلیم میشود، و نه شکست میخورد: جوانی که به جنگ میرود و میداند زورش کمتر از دشمن است، زن سالخوردهای که خاطرهها را با خود زمزمه میکند و شک ندارد این مرورِ گذشته دردی را دوا نمیکند، یا دختربچهای که آرزویش را روی کاغذ مینویسد اما باورش نمیکند؛ نام اینجا فلسطین است.
جان برگر منتقد ادبی، رماننویس، شاعر می نویسد برجهای دیدهبانی برای حومۀ مجاور بهتلویح پیامی میفرستند: دستها روی سر، گفتم روی سر، آرام آرام برو عقب
همیشه و همهجا ناامیدها شکست میخورند و بازی را میبازند. اما جایی هست که ناامید است، اما نه میترسد، نه تسلیم میشود، و نه شکست میخورد: جوانی که به جنگ میرود و میداند زورش کمتر از دشمن است، زن سالخوردهای که خاطرهها را با خود زمزمه میکند و شک ندارد این مرورِ گذشته دردی را دوا نمیکند، یا دختربچهای که آرزویش را روی کاغذ مینویسد اما باورش نمیکند؛ نام اینجا فلسطین است.
جان برگر، اُپن دموکراسی —
۱. چطور هنوز زندهام؟ برایتان بگویم که زندهام چون موقتاً قحطی مرگ آمده است. این را با پوزخند میگویم، که بسیار دور از میل به وضع عادی، دور از میل به یک زندگی معمولی، است.
در فلسطین هر جا که بروی، حتی در نواحی روستایی، میبینی داری دنبال راهی میگردی تا از میان آوارها رد شوی، یا دورشان بزنی یا از رویشان عبور کنی. هرجا که بروی: در یک ایست بازرسی، حوالی گلخانههایی که گاریها به آنها نمیرسند، در طول خیابان، هنگام رفتن سر هر قراری.
آوارها متعلقاند به خانهها، خیابانها و زندگی روزمره. سخت میتوان یک خانوادۀ فلسطینی پیدا کرد که در نیمقرن اخیر وادار به گریختن از جایی نشده باشد، چنانکه سخت میتوان شهری یافت که بولدوزرهای ارتش اشغالگر مرتباً ساختمانهایش را زیر نگرفته باشند.
آوارِ کلمات هم هست، آوار کلماتی که دیگر پناه هیچ چیزی نیستند، کلماتی که معنایشان نابوده شده است. یک نمونۀ بدنامْ نیروی دفاعی اسرائیل (نام ارتش اسرائیل) است که عملاً ارتشی کشورگشا شده است. چنانکه سرجیو یهنی، یکی از متمردان شجاع و الهامبخش اسرائیل (آنهایی که از خدمت در ارتش امتناع میکنند)، مینویسد: «این ارتش نیامده که برای شهروندان اسرائیل امنیت بیاورد، بلکه آمده تا ضامن تداوم سرقت زمینهای فلسطینیان باشد».
آواری از کلمات متین و اصولی هم هست که نادیده گرفته میشوند: قطعنامههای سازمان ملل متحد و دیوان بینالمللی دادگستری در لاههْ ساختوساز شهرکهای اسرائیلی در قلمرو فلسطینی (حدود نیممیلیون از جمعیت اسرائیل جزو این بهاصطلاح «شهرکنشینها» هستند) و ساخت «دیوار حائل» (که یک دیوار بتونی به ارتفاع هشت متر است) را غیرقانونی دانسته و نکوهش کردهاند. بااینحال، اشغال و دیوار ادامه دارند. هر ماه، چنگالهای نیروی دفاعی اسرائیل در سراسر این قلمروها مستحکمتر میشود. این چنگال هم جغرافیایی است، هم اقتصادی، هم مدنی و هم نظامی.
همۀ اینها روشناند؛ این اتفاقات در یک گوشۀ دورافتادۀ دنیا رخ نمیدهند که، بهواسطۀ جنگ، از دیدها پنهان باشد. تکتک دفاتر امور خارجۀ کشورهای ثروتمندْ تماشاگر صحنهاند و هیچیک قدمی برنمیدارند که جلوی کارهای غیرقانونی را بگیرند. یک مادر فلسطینی در یک ایست بازرسی، پس از آنکه سرباز اسرائیلی گاز اشکآوری پشت سرش پرتاب کرد، میگوید: «برای ما سکوت غرب بدتر است از …». به خودروی زرهی اشاره میکند، و ادامه میدهد: «گلولههای آنها».
شکاف میان اصول اعلامی و سیاستواقعیت چهبسا در سراسر تاریخ وجود داشته باشد. اعلامیهها اغلب پرطمطراقاند. ولی اینجا برعکس است. کلمات بسیار حقیرتر از رویدادهایند. آنچه رُخ میدهد، تخریبِ حسابشدۀ این مردم و کشوری است که به آنها وعده داده شده است. و حول این تخریب را کلمات حقیر و سکوتی گرفته که از ماجرا طفره میرود.
برای فلسطینیان، یک کلمه هست که رنگ و بویش کم نمیشود: نکبت، به معنای فاجعه که به اخراج اجباری هفتصدهزار فلسطینی در سال ۱۹۴۸ اشاره دارد. محمد درویشِ شاعر نوشته بود: «کشوری داریم از کلمات. سخن بگو، سخن بگو، شاید جادهام را روی سنگی بنا کنم». ۱ نکبت نامی مشترک میان چهار نسل فلسطینیها شده، و علت دوام سرسختانهاش آن است که اسرائیل و غرب همچنان از قبول وقوع آن عملیات «پاکسازی قومیتی» امتناع میکنند که این نام بر آن دلالت دارد. تحقیقات شجاعانۀ مورخان برجسته (و آزاردیدۀ) جدید اسرائیلی (مانند ایلان پاپه) در این بحث نهایت اهمیت را دارد چون شاید نهایتاً به قبول رسمی آن اتفاق بینجامد، و این لابد آن نام مرگبار را دوباره به یک کلمۀ محض (هرچند تراژیک) تبدیل میکند.
اینجا یکجور آشنایی با هر ویرانهای هست، ازجمله ویرانۀ کلمات.
. مقیاس جغرافیایی این تراژدیِ مورد بحث معمولاً از یاد آدمها میرود؛ مقیاس ماجرا هم به بخشی از تراژدی تبدیل شده است. کل کرانۀ باختری بهعلاوۀ نوار غزه کوچکتر از جزیرۀ کرت است، یعنی همان جزیرهای که احتمالاً خاستگاه فلسطینیها در دورۀ پیشاتاریخ بوده است. سهونیم میلیون نفر، یعنی شش برابر جمعیت کرت، اینجا زندگی میکنند. و این ناحیه هر روز به صورت نظاممند کوچکتر میشود. جمعیت شهرها روزبهروز متراکمتر میشود، حومهها نیز حصارکشی و از دسترس خارج میشوند.
شهرکها توسعه مییابند یا شهرکهای جدید راهاندازی میشوند. آزادراههای ویژۀ شهرکنشینان، که برای فلسطینیها ممنوعاند، جادههای قدیمی را بنبست میکنند. ایستهای بازرسی و کنترلهای رنجآورِ کارت شناسایی، امکان سفر یا حتی برنامهریزی سفر را درون آنچه از قلمروشان باقی مانده است، برای فلسطینیها بسیار کاهش داده است. بسیاری از آنها در هیچ جهتی نمیتوانند بیش از ۲۰ کیلومتر جلو بروند.
دیوار، ناحیههای محاصرهشده میسازد، گوشهها را جدا میکند (و در پایان کار تقریباً ده درصد از زمینهای باقیماندۀ فلسطینیان را میدزدد)، حومهها را چندپاره میکند و فلسطینیها را از فلسطینیها جدا میسازد. هدفش آن است که کرت را به ده بیست جزیرۀ کوچک تقسیم کند. هدف یک پتک که با بیلِ بولدوزرها پیاده میشود.
«چیزی از ما در صحرا نمانده الا آنچه صحرا برای خود نگه داشته است». (محمود درویش)
نومیدی بدون ترس، بدون تسلیم، بدون حس شکست، در اینجا موضعی در قبال دنیا ساخته که نظیرش را هرگز ندیدهام. این موضع را مرد جوانی که به جهاد اسلامی میپیوندد به یک گونه ابراز میکند، زن سالخوردهای که از شکافهای بین چند دندان باقیماندهاش خاطره میگوید و زمزمه میکند به گونهای دیگر، و دختر خندان یازدهسالهای هم که وعدهای را در کاغذ کادو میپیچد تا در نومیدی پنهانش کند به گونۀ خود…
این چیزی که اسمش را گذاشتهای موضع، در عمل چگونه است؟
گوش بدهید…
سه پسر در گوشۀ کوچهای در یک اردوگاه آوارگان چمباتمه زدهاند و تیلهبازی میکنند. در این اردوگاه، اکثر آوارگان اصالتاً اهل حیفا بودهاند. تردستی پسران در تلنگرزدن به تیله با یک انگشت شست، وقتی مابقی بدنشان بیحرکت است، بیربط نیست به وضع آشنای فضاهای بسیار تنگ.
سه متر پایینتر در آن کوچه، که باریکتر از راهروِ هر هتلی است، مغازهای است که قطعات دستدوم دوچرخه میفروشد. همۀ فرمانها روی یک آویز مرتب شدهاند، همۀ چرخهای عقب روی یک آویز دیگر، همۀ زینها روی آویز سوم. اگر این ترتیب را نداشتند، قطعهها مثل آهنقراضههای غیرقابلفروش میشدند. در این وضع، آنها فروش میروند.
روی دیوارِ یک ساختمان کمارتفاع با دری فلزی مقابل آن مغازه، نوشته است: «هر روز از رحِم اردوگاه یک انقلاب به دنیا میآید». یک معلم مدرسه با خواهرش در دو اتاقِ پشت این درب فلزی زندگی میکنند. آن آقا به کف اتاق دیگر که اندازۀ دو وان حمام است اشاره میکند. سقف و دیوارها ریختهاند. میگوید: من در این اتاق به دنیا آمدم.
برگردیم به اتاق نشیمن فعلیاش. به عکسی در یک قاب مطلا اشاره میکند که روی دیوار، کنار یک پرترۀ رسمی از عرفاتِ چفیهپوش، آویزان است. آن عکسِ قابشده پدرم در ایام جوانیاش است که در حیفا گرفته است! همکارم یکبار گفت که شبیه پاسترناک (شاعر روسی) است، نظر تو چیست؟ (شبیه است.) مشکل قلبی داشت و نکبت او را کشت. دوازدهساله بودم که در همین اتاق جان داد.
در سوی دیگر ساختمانِ دربفلزی، مقابل مغازۀ قطعهفروشی دوچرخه، هشت قدم دورتر از جایی که پسرها تیلهبازی میکردند، یک مترمربع فضای باز است که بوتۀ یاسمنی در آن درآمده است. فقط دو گل سفیدرنگ دارد، چون نوامبر است. دورِ ریشهاش، که از گوشۀ کوچه آمده آنجا، دهدوازده تا بطری پلاستیکی آبمعدنی است. حداقل شصتدرصد ساکنان اردوگاه بیکارند. اردوگاهها زاغهنشیناند.
وقتی کسی فرصت مییابد که اردوگاه را ترک کند و از ویرانه بگذرد تا در اقامتگاهی نسبتاً بهتر ساکن شود، گاهی این فرصت را رد میکند و تصمیم میگیرد بماند. در اردوگاه، آنها یک عضو -مثل یک انگشت- از بدنی بینهایتاند. خروج یعنی قطع عضو. موضعِ نومیدی شکستناخورده در عمل اینگونه است.
گوش بدهید…
درختان زیتونی که در مرتفعترین ردیفاند ژولیده به نظر میآیند؛ سطح نقرهایِ زیر برگهایشان بسیار بیش از معمول به چشم میآید. علتش آن است که دیروز زیتونهایشان را چیدهاند. پارسال محصول خوب نبود، درختان خسته شدند. امسال بهتر است. بنا به قطرشان، درختان باید سه یا چهار قرن عمر داشته باشند. ردیفهای آهکی خشک احتمالاً از این هم مسنترند.
چند کیلومتر آنطرفتر به سمت غرب و جنوب دو شهرک تازهساز وجود دارد. معمولی، فشرده، شهری (شهرکنشینان هر روز برای کار به اسرائیل میروند و برمیگردند)، نفوذناپذیر. هیچیک شبیه دهکده نیست، بیشتر شکل یک جیپ بزرگ است، آنقدر بزرگ که دویست شهرکنشین مسلح را راحت در خود جای بدهد. هر دو شهرک غیرقانونیاند، هر دو روی تپهها ساخته شدهاند، هر دو مثل منارههای مسجدْ برجهای دیدهبانی دارند. پیامی که بهتلویح برای حومهنشینهای مجاور میفرستند این است: «دستها روی سر، گفتم روی سر، آرام آرام برو عقب».
برای ساختن شهرکی که در غربِ آنجاست، و جادۀ منتهی به آن، چند صد درخت زیتون ریشهکن شدند. مردانی که آنجا کار میکردند اکثراً فلسطینیهای بیکار بودند. موضع نومیدی شکستناخورده اینگونه عمل میکند.
خانوادههایی که دیروز زیتونهایشان را چیدند اهل یک روستای دورمانده در درۀ بین دو شهرکاند که جمعیتی حدود سههزار نفر دارد. بیست نفر از مردان دهکده در زندانهای اسرائیلاند. یکی از آنها دو روز پیش آزاد شد. چندین نفر از جوانها اخیراً به حماس پیوستهاند. تعداد بیشتری هم در انتخابات ۲۵ ژانویه به حماس رأی خواهند داد. تنها اسباببازیِ بچهها تفنگ و بس. همۀ مادربزرگهای جوانسال، در شگفتاند که چه بر سر وعدۀ کادوپیچشان آمد، با تکاندادنِ سر، پسران و عروسهایشان، پسران برادران و خواهرانشان را تأیید میکنند و هر شب نگراناند. موضع نومیدی شکستناخورده اینگونه عمل میکند.
۳. مقاطعه، دفتر عرفات در پایتخت فلسطین یعنی رامالله، سه سال پیش که تانکها و توپخانۀ نیروی دفاعی اسرائیل او را در آنجا گروگان گرفتند، یک تودۀ بزرگ از آوار بود. اکنون ۲، یک سال پس از مرگ او، فلسطینیان آوارها را تمیز کردهاند (برخی میگفتند که آنجا باید مثل یک بقعۀ تاریخی دستنخورده بماند) و چارگوشۀ اندرونیاش مثل یک محوطۀ حفاری خالی است. در جانب غربیاش روی زمین، یک پایهستون تیرهرنگ نشانۀ قبر عرفات است. بالایش سقفی است مثل سقف یک ایستگاه کوچک راهآهن.
هر کسی میتواند در عبور از کنار دیوارهای زخمخورده و زیر حلقههای سیمخاردار راه خود را پیدا کند. دو نگهبان مراقب پایهستون هستند. از آنها که بگذریم، نمیشود یک رئیس دولت (موعود) یافت که آرامگاهش چنین بی شاخ و برگ باشد؛ این مقبره فقط میگوید که گرچه احتمالش نمیرفت، ولی آنجا بنا شده است!
اگر از قضا هنگام غروب پایین پای او باشید، میبینید که خورشید میتابد اما تابشی از جنس سکوت. به او لقب «فاجعۀ دوپا» داده بودند. آیا رهبر محبوبی هم وجود داشته که پاک و خالص باشد؟ آیا همهشان مملوّ از نقص، نه ضعف که نقصهای انگشتنما، نیستند؟ شاید همین نقصها شرط تبدیل شدن به رهبری محبوب باشد. تحت زعامت او، سازمان آزادیبخش فلسطین هم هرازگاه نقشی در آوار کلمات بازی میکرد. ولی مثل تکهکاغذهای تلانبار شده در جیب لباس، نقصهای عرفات هم پُر بود از مصیبتهایی که کشورش را مبتلا کرده بودند. چنین بود که او آن مصیبتها را بر دوش کشید و با خود بُرد و درد در نقصهای او خانهای ساخت، خانهای دردآلود. آنچه این وفاداریِ ابدی را رقم میزند نه خلوص است و نه قدرت، بلکه نقص است، چنانکه تکتک ما نقص داریم. وضع نومیدی شکستناخورده اینگونه عمل میکند.
۴. شهر قلقیلیه (با پنجاههزار نفر جمعیت) در شمالغرب تماماً در چنبرۀ هفده کیلومتر دیوار حائل است که تنها یک گذرگاه دارد. خیابان اصلیاش، که روزگاری پرازدحام بود، اکنون به قلمروِ بایر دیوار ختم میشود. درنتیجه، اقتصاد نحیف شهر هم آوار شده است. یکی از باغبانهای بازار، فرغون ماسهاش را هُل میدهد تا قبل از آمدن زمستان اطرافِ چند نهال بریزد. قبل از دیوار، او دوازده کارگر داشت (نود درصد از کسبوکارهای فلسطینیان کمتر از پنج کارگر دارند). امروز هیچ کارگری ندارد. چون شهر از نقاط دیگر جدا شده است، فروش محصولاتش نود درصد کاهش یافته است. در عوض، او هم بیخیال جمعکردن دانهها از کپّۀ گلها شده است. دستان بزرگش پُر است از اعتراف به اینکه، از این به بعد، کاری ندارند بکنند.
سخت میشود منظرۀ دیوار را توصیف کرد، آنجا که از زمینی میگذرد که هیچکس نیست. آنجا، دیوار متضادِ آوار است. دیوار، آنجا، بوروکراتیک است: طراحیِ دقیق روی نقشههای الکترونیک، پیشساخته، بازدارنده. هدفش جلوگیری از خلق یک دولت فلسطینی است. همان هدف پتک. از سه سال پیش که ساختش آغاز شد، کاهش چندانی در تعداد حملات استشهادی رُخ نداده است. جلویش که ایستاده باشید، احساس میکنید مثل یک تهسیگار کوتاهید (جز در ایام رمضان، چون اکثر فلسطینیها خیلی سیگار میکشند). ولی در کمال تعجب، اصلاً نهایی و قطعی به نظر نمیآید، فقط غیرقابلعبور است.
ساخت دیوار که تمام شود، چهرۀ بیاحساسی است به طول ۶۴۰ کیلومتر که فقط نابرابری از وجناتش پیداست. هماکنون طول آن ۲۱۰ کیلومتر است. نابرابری میان دو دسته است: آنهایی که زرادخانۀ کاملی از مدرنترین فناوریهای نظامی دارند تا از آنچه معتقدند به نفعشان است دفاع کنند (بالگردهای آپاچی، تانکهای مرکاوا، جتهای اف۱۶)، و آنهایی که هیچ ندارند جز نامشان و این باور مشترک که عدالت یک اصل مسلم است. موضعِ نومیدی شکستناخورده در عمل اینگونه است.
شاید نوعی منطق سرکوبگرِ کوتهنظرانه، مبنای هم دیوار و هم آن بمبارانهای «صوتی» باشد که به هنگام نوشتن این یادداشت هرشب نثار ساکنان غزه میشود. جتهای جنگنده با تمام سرعت در ارتفاع پایین شیرجه میروند تا هم دیوار صوتی را بشکنند، و هم اعصاب آن جماعت بیخواب و دورِ هم را، که با اصل مسلمشان زیر آسمانِ پر از جنگنده خوابیدهاند. و این کار هم جواب نمیدهد.
این تفوق قدرت نظامی مانع از استراتژی هوشمندانه میشود: پیششرط تفکر استراتژیک آن است که فرد بتواند خودش را جای رقیبش بگذارد، اما به حس تفوق که عادت کنی مانع از این تفکر میشود.
از یکی از کوهها، یا «جبال» در زبان اعراب، بالا بروید و به دیواری که آن پایین است بنگرید که مسیر جداسازی هندسی خود را بهسمت افق جنوب پیش میبرد. هدهد را دیدید؟ از نگاه بلندنظرانه، دیوار موقتی به نظر میرسد.
۵. هشت هزار زندانی سیاسی در زندانهای اسرائیلاند که ۳۵۰ نفرشان کمتر از ۱۸ سال دارند. گذراندن دورهای در زندان (یک یا چند بار) بخش رایجی از زندگی هر مردی شده است. سنگ پرتابکردن میتواند به حکم ۲.۵ سال یا بیشتر منجر شود.
زندان برای ما یکجور آموزش است، یکجور دانشگاه عجیب و غریب. مردی که اینها را میگوید عینکی است، حدوداً ۵۰ سال دارد و کتوشلوار رسمی پوشیده است انگار سر قرار کاری میرود. آنجا میآموزید که چگونه بیاموزید. او جوانترین پسر بین پنج برادر است و دستگاه قهوهساز وارد میکند. یاد میگیرید چگونه با هم کوشش کنید و جدانشدنی شوید. طی چهل سال گذشته برخی از شرایط بهتر شدهاند، که به لطف ما و اعتصاب غذاهایمان است. بیشترین مدت اعتصاب غذای من ۲۰ روز بود. توانستیم رُبع ساعت وقت ورزش بیشتر در روز بگیریم. برای زندانیهایی که حکم طولانیمدت گرفتهاند، آنها سابقاً پنجرهها را میپوشاندند تا نور خورشید وارد سلولها نشود. توانستیم قدری نور خورشید بگیریم. یک جستوجوی بدنی را از برنامۀ روزانه حذف کردیم. سایر اوقات، مطالعه میکنیم و دربارۀ آنچه خواندهایم بحث میکنیم، و به همدیگر زبانهای مختلف یاد میدهیم. و با برخی از سربازها و برخی از نگهبانها آشنا میشویم. در خیابانها، زبان گلوله و سنگ میان ما جاری است. داخل زندان فرق دارد. آنها هم مثل ما در زنداناند. فرقمان این است که ما به آنچه ما را به اینجا کشاند معتقدیم، اما آنها عموماً نه، چون آنجایند تا امرار معاش کنند. کسانی را میشناسم که به این طریق دوست شدند.
موضعِ نومیدی شکستناخورده در عمل اینگونه است.
۶. صحرای یهودیه مابین اورشلیم و اریحا ریگزار است، نه ماسهزار؛ و شیبدار است، نه صاف. در بهار، علفهای وحشی بخشهایی از آن را میپوشانند که بُزهای صحرانشینان میتوانند آنجا چرا کنند. مدتی که بگذرد، فقط دستههای دیوخار در آنجا پیدا میشود.
اگر در این صحرا تعمق کنید، فوراً متوجه میشوید که نگاه خیرهاش سراسر به سوی آسمان است. این مسئلهای است زمینشناختی، نه مسئلهای انجیلی. آن صحرا مثل یک گهواره زیر آسمان معلق است. و وقتی باد بیاید، مثل کفن پیچ و تاب میخورد. درنتیجه، آسمان است که موثقتر و مبرمتر از زمین به نظر میرسد. یک تیغ خارپشت که باد بلند کرده، پیش پایتان میافتد. جای تعجب نیست که صدها پیامبر، از جمله بزرگترین پیامبران، الهامات خود را اینجا دریافت کردند.
نور کمرنگ میشود و گلهای از ۲۰۰ بُز، با یک چوپان صحرانشین سوار قاطر و همراه سگش، نزول مارپیچ شبانهاش به سوی اردوگاهی را آغاز کرده است که آبی برای نوشیدن و غلهای مازاد برای خوردن هست. در این دورۀ سال، خارها و ریشههای گیاهان غذای چندانی جور نمیکنند.
مشکل پیامبران و پیشگوییهای واپسینشان آن است که معمولاً از آنچه بلافاصله پس از یک عمل رُخ میدهد، یعنی پیامدها، غفلت میکنند. هر عملی برای آنها، بهجای آنکه ابزار باشد، نمادین است. پیشگوییها گاه موجب میشوند مردم نبینند که زمان در دامن خود چه دارد.
خانوادۀ صحرانشین پایین صحرا در دو ساختمان متروکه زندگی میکنند که چندان فاصلهای با یک قنات رومی ندارد. در این ساعت روز، مادر مشغول پختن نان گرد ساده، نان روزمره، روی یک سنگ داغ است. هفت پسر او که اینجا به دنیا آمدهاند، روی گله کار میکنند. نیروی دفاعی اسرائیل اخیراً به این خانواده اطلاع داده است که باید قبل از بهار اینجا را ترک کنند. دستها روی سر، گفتم روی سر، آرام آرام برو عقب! همۀ بُزهای ماده باردارند. دورۀ پنجماهۀ بارداری. یکی از پسران میگوید وقتی به آن مرحله برسیم یک کاریاش میکنیم. موضع نومیدی شکستناخورده اینگونه عمل میکند.
امتناع از دیدن پیامدهای بیواسطه. مثلاً دیوار و الحاق بخشهای بیشتری از زمین فلسطینیان، نمیتواند وعدۀ امنیت به دولت اسرائیل بدهد؛ اما به فلسطینیان برای شهادت نیرو میدهد.
مثلاً اگر یک استشهادی، مرد یا زن، میتوانست با چشمان خود پیامدهای بیواسطۀ انفجارش را ببیند، شاید تردید میکرد که آیا تصمیم استوارش درست است یا خیر.
آیندۀ محکومِ همۀ پیشگوییها، که فقط لحظۀ نهایی را میبینند و بس.
۷. در موضعی که دائم به آن اشاره میکنم، چیزی خاص وجود دارد، صفتی که هیچ کلمهای در واژگان پستمدرن یا سیاسی ندارد. صفتِ آن شیوۀ سهیم شدن با همدیگر که یک پرسش اساسی را بلاموضوع میکند: چرا فرد در این زندگی به دنیا آمده است؟
این شیوۀ سهیم شدن با همدیگر آن پرسش را بلاموضوع کرده و جواب میدهد، اما نه با وعده یا تسلا یا وعدۀ انتقام (که این شعارها متعلق به رهبران تاریخساز، خواه کوچک یا بزرگ، هستند)؛ و پاسخی میدهد که پرسش را بلاموضوع میکند و دغدغۀ تاریخی ندارد. پاسخی موجز، موجز اما ابدی. فرد در این زندگی به دنیا آمده است تا در این زمان سهیم باشد، زمانی که میان لحظهها تکرار میشود: زمانِ شدن، پیش از اینکه بودن او را بار دیگر با مخاطرۀ نومیدی شکستناخورده روبهرو کند.
منبع فصلنامۀ ترجمان
مترجم: محمد معماریان
ارسال نظر