ماجرای دلخراش پسر نوجوانی که با یک همبرگر معتاد شد
رفاقت با یک جوان بزرگ تر از خودم در مدت کوتاهی موجب شد تا در 12 سالگی به یک معتاد و دزد حرفه ای تبدیل شوم این در حالی بود که همواره از اعتیاد پدرم رنج می بردم.
رفاقت با یک جوان بزرگ تر از خودم در مدت کوتاهی موجب شد تا در ۱۲ سالگی به یک معتاد و دزد حرفه ای تبدیل شوم این در حالی بود که همواره از اعتیاد پدرم رنج می بردم.
به گزارش عرشه آنلاین، این ها بخشی از اظهارات نوجوان ۱۲ ساله ای است که به همراه تعدادی از خلافکاران در یکی از پاتوق های مصرف مواد مخدر توسط نیروهای انتظامی دستگیر شده است. این نوجوان در حالی که راز بسیاری از سرقت های خرد را فاش می کرد درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: از همان روزی که اطرافم را شناختم پدر و مادرم را در حال جنگ و دعوا دیدم. آن ها به دلیل اعتیاد پدرم اختلافات شدیدی با یکدیگر داشتند و به من توجه نمی کردند.
من هم که علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم در کلاس دوم ابتدایی ترک تحصیل کردم و دیگر به مدرسه نرفتم ،البته کسی در خانواده ام به این موضوع اهمیت نمی داد تا این که بالاخره سال گذشته مادرم از این وضعیت به تنگ آمد و از پدرم طلاق گرفت، اما ۴ ماه بعد وقتی فهمید که پدرم در حال ترک اعتیاد است دوباره به خانه بازگشت. در همین شرایط بود که من هم از این وضعیت رنج می بردم و دچار ناراحتی های روحی شده بودم. به همین دلیل مدام به یکی از پارک های محله می رفتم تا از فضای خانواده ام دور باشم.در یکی از همین روزها جوانی موتورسوار کنارم آمد و روی نیمکت پارک نشست. او نگاهی به چهره ام کرد و گفت: «چی شده داداشی، ناراحتی!» حوصله حرف زدن نداشتم، اما آن جوان ادامه داد: بگو! اگر کسی تو را اذیت می کند شکمش را سفره کنم! با این جمله او بغضم ترکید و اشک پهنای صورتم را پوشاند. امیر بعد از لحظاتی پای درد دلم نشست و زمانی که کمی آرام شدم، گفت: بپر پشت موتور تا دوری بزنیم. من هم که خیلی موتورسواری را دوست داشتم بی درنگ روی موتورسیکلت نشستم و بدون آن که شناختی از آن جوان ۱۹ ساله داشته باشم با او همراه شدم. او مرا به یک ساندویچ فروشی برد و برایم همبرگر خرید. پس از صرف غذایی که خیلی آن را دوست داشتم، سیگاری را آتش زد و گوشه لبش گذاشت. هنوز سیگارش به نیمه نرسیده بود که آن را به من تعارف کرد و گفت: بیا داداشی سیگاری (بنگ) بار زدم، بزن تا روشن شوی! و سپس سیگار را به دستم داد. اگرچه ابتدا سرفه می کردم، اما بالاخره سیگار حاوی بنگ را تا آخرین پک آن کشیدم تا به توصیه امیر آرام شوم. از آن روز به بعد آشنایی و ارتباط من و او آغاز شد. روز بعد امیر دوباره در پارک به دیدارم آمد و این بار مرا به منزل خودشان برد.آن جا با صحنه عجیبی روبه رو شدم. حدود ۷ یا ۸ مرد جوان در کنار پدر امیر مشغول مصرف مواد مخدر بودند. وقتی چشم پدر امیر به من افتاد نگاهی خشم آلود به پسرش کرد و گفت: چند بار گفتم بچه ها را به خانه نیاور! ولی امیر پاسخ داد: او داداشی من است! این گونه بود که من هم در کنار آن ها نشستم و با پیشنهاد امیر برای اولین بار مقداری مواد مخدر سنتی مصرف کردم، در حالی که همواره از اعتیاد پدرم متنفر بودم، اما چنین توجیه می کردم که با یک بار استفاده از مواد مخدر، معتاد نمی شوم. از آن روز به بعد و برای به دست آوردن پول با امیر همراه شدم و به سرقت موتورسیکلت و دوچرخه روی آوردم.
امیر به من می گفت: چون تو بچه هستی کسی به تو شک نمی کند. هر بار هم که گیر افتادی بگو ،اشتباه کردم و نمی دانستم که دوچرخه مال من نیست. خیلی زود شیوه سرقت از داخل خودروها را نیز آموختم و به خودروهای پارک شده در حاشیه خیابان ها دستبرد می زدم. هر روز صبح از خانه بیرون می آمدم و شب با کلی پول به خانه بازمی گشتم. پدر و مادرم تصور می کردند من سرکار می روم، این در حالی بود که مصرف مواد مخدرم نیز بیشتر شده بود و باید پول بیشتری برای خرید آن می پرداختم.
برادر بزرگ ترم که پسری سالم و اهل کار است دلش به حالم می سوخت و اصرار می کرد نزد او کار کنم، اما من هر بار با بهانه ای از کارکردن با او سرباز می زدم و به سرقت هایم ادامه می دادم تا این که در منزل پدر امیر مشغول مصرف مواد مخدر بودیم که ناگهان ماموران انتظامی از در و دیوار وارد خانه شدند و مرا نیز به همراه سارقان و خلافکاران دیگر دستگیر کردند، این جا بود که فهمیدم ماجرای سرقت های ما لو رفته است و من هم ناچار شدم به سرقت های داخل خودرو اعتراف کنم، اما اکنون خیلی پشیمانم .
به دستور سرهنگ ابراهیم خواجه پور (رئیس کلانتری آبکوه) بررسی سرقت های احتمالی دیگر اعضای این باند در دایره تجسس کلانتری آغاز شد./ رکنا
ارسال نظر