قتل دلخراش تازهعروس جوان به دست داماد معتاد | دخترت را کشتم
یک روز همسرم به من گفت رضا به من زنگ زده گفته که دخترت را کشتهام. بیا و جمعش کن.
گاهی یک تصمیم اشتباه نتیجهاش میشود یک عمر پشیمانی برای همیشه. درست مثل ماجرای خونباری که رضا سال ۹۳ برای تازهعروس جوانش رقم زد.
رضا هم لحظهای، یک تصمیم غلط گرفت که باعث شد هفت سال از بهترین سالهای عمرش را پشت میلههای خاکستری رنگ زندان بگذراند و مهر قاتل بر پیشانیاش حک شود.
خانواده عروس جوانش از قصاص او گذشت کردهاند و رضا حالا به روزهایی فکر میکند که اعتیادش باعث شد سرنوشت سیاهی برای خود و نوعروسش رقم بخورد.
سرگل گرگیج، پدر نوعروس به قتل رسیده میگوید ۶۰ساله است اما صدایش پیرتر و شکستهتر نشان میدهد. صفا و سادگی دل و روح از صدایش بهخوبی پیداست.
همان اول مصاحبه با ما، یکراست میرود سراغ ته قصه و با گفتن جمله «دیگر گذشت کردم، تمام شد باباجان» سروته قضیه را هم میآورد. ذهنش کمی درهم ریخته است و ماجرای گذشت از قصاص را بدون هیچ انسجامی تعریف میکند.
کمی که با او صحبت میکنیم، با آرامش بیشتری حرف میزند. سال ۹۳ بود که رضای چهل و چند ساله با سحر ۲۱ ساله پای سفره عقد نشستند. نوعروس جوان، خوابهای طلایی برای زندگی مشترکش دیده بود اما رضا رازی پنهان در سینهاش داشت.
پدر حالا با آرامش بیشتر و کلمات شمردهتری صحبت میکند. او برمیگردد به سال ۹۳ که تازه دخترش را عروس کرده بود: «دخترم که ازدواج کرد، فکر میکردیم خوشبخت است اما نبود.
شش ماه از زندگیاش گذشته بود که متوجه شدیم دامادم موادمخدر استفادهمیکند. قبل از ازدواج از این موضوع خبر نداشتیم و خودش هم به ما چیزی نگفته بود. بعد از اینکه متوجه شدم، دخترم را به خانهام آوردم و گفتم باید طلاق بگیری اما دخترم موافق طلاق نبود و گفت من با لباس سفید از خانه تو رفتم و با کفن سفید هم از خانه شوهرم خارج میشوم.
دوباره برگشت اما ایکاش برنمیگشت. بعد از مدتی، یک روز همسرم به من گفت رضا به من زنگ زده گفته که دخترت را کشتهام. بیا و جمعش کن. حرفش را باور نکردم.
گفتم زن! مگر سحر مرغ است که راحت سر ببرد و بکشد؟ به خانه دخترم رفتم و دیدم، همانطورکه دامادم گفته بود دخترم را کشته است. او را به بیمارستان پنجم آذر گرگان برده بودند که سریع خودم را به بیمارستان رساندم.»
پدر به بیمارستان رسید و ماموران او را برای شناسایی دخترش به سردخانه بیمارستان بردند. کشو را که بیرون کشید، ملحفه را به آرامی کنار زد. خودش بود، دخترش، سحرش. قلب پدر نزدیک بود از درد بایستد.
باورش نمیشد دامادش به این آسانی او را با چاقو کشته باشد. قاتل فرار کرده بود. عزاداری برای سحر شروع شد و پدر و مادر برای مظلومیت دخترشان خون گریه میکردند. ماموران بهدنبال دستگیری رضا بودند تا اینکه خودش با پدر سحر تماس گرفت و گفت: «بابا غلط کردم سحر را کشتم، اشتباه کردم مرا ببخش.» دو روز بعد از قتل، رضا بیسروصدا و دور از چشم ماموران پلیس به زیر یکی از پلهای گرگان رفت و سیگاری آتش زد.
تا ته سیگار را دود کرد اما آرام نشد. یک چیزی انگار دورگلویش بود و میخواست خفهاش کند. دست در جیبش کرد و موادش را بیرون کشید. به اطرافش نگاه کرد.
کسی نبود. همانطور که مشغول دودکردن موادش بود، ناگهان ماموران بالای سرش ظاهر شدند. رضا دیگر راه فراری نداشت و پس از دستگیری به اداره آگاهی منتقل شد. او در بازجوییها، به جای راستگویی، دروغ پیشه کرد و ارتکاب قتل را از بیخ و بن منکر شد.
رضا تا دو سال لام تا کام حرف نزد و هر چه بازجویی شد، قتل همسرش را گردن نگرفت. پدر از همین تعجب کرده بود: «به رضا گفتم اگر تو نکشتی، بگو چه کسی کشته است، من میدانم با او. خواهر رضا به خانه ما آمد و گفت حاضرم قسم بخورم که رضا مرتکب قتل نشده است. گفتم دختر! قسم نخور.
اگر برادرت واقعا این کار را نکرده باشد، همین الان رضایت میدهم و آزادش میکنم. برو به پدرت بگو بیاید قسم بخورد. پدر رضا که آمد گفتم دخترت قسم خورده که پسر تو دخترم را نکشته است. حاضری قسم بخوری؟ گفت نه قسم نمیخورم. گفتم قسم دروغ یقه دخترت را میگیرد. بعد از مدتی اتفاقات ناگواری گریبان خانواده رضا را گرفت. به آنها گفتم چرا قسم دروغ خوردید.
برای خودتان وکیل بگیرید. اگر این اتهام ناحق بود که حقتان را بگیرید و بروید دنبال زندگیتان. اگر هم حق بود که خدا و قرآن حق ما را از شما بگیرد. وکیل آمد.
نگاهی به پرونده کرد و گفت من دخالتی در این پرونده نمیکنم. گفتم آقای وکیل، اینها سید اولاد پیغمبر هستند. بیا و از اینها دفاع کن تا حقشان پایمال نشود. وکیل باز هم قبول نکرد و گفت کاری به این پرونده ندارم.»
قاضی هم به رضا گفت اعترافکن، شاید دلشان برایت سوخت و خدا کمکت کرد و گذشت کردند. اگر راستش را نگویی، باید تا آخر در زندان بپوسی.
بعد از ماجرای قسم خواهر رضا و تلنگرهای قاضی، رضا در سومین سال زندانی شدنش وقتی دید هیچ راه چارهای ندارد، بالاخره سکوتش را شکست و به قتل همسرش اعتراف کرد و به پدر سحر گفت من اعتراف کردم یا ببخش یا قصاصم کن.
پدر سحر منتظر بود خانواده رضا برای بخشش پیشقدم شوند اما تا چهار سال پیشقدم نشدند. هفت سالی از زمانی که رضا در زندان بود میگذشت و هربار که پدر تصمیم میگرفت حکم قصاص دامادش را اجرا کند، سحر به خوابش میآمد و مانعش میشد. چند بار این اتفاق افتاد و پدر به فکر فرو رفت که شاید مصلحتی در میان باشد.
هیاتی هم از زندان آمد و با او در مورد گذشت از قصاص صحبت کردند. پدر برای آرام شدن به زیارت کربلا، نجف و سامرا رفت. وقتی برگشت، حالش دگرگون شده بود: «وقتی به همسرم گفتم که خواب سحر را میبینم، او هم از حقش گذشت. من هم به خاطر شرافت خدا، قرآن، شهدای کربلا و حضرت فاطمه(س) از قصاص گذشت کردم. به رضا هم گفتم دیگر کاری به ما نداشته باشد و هیچ تماسی هم نگیرد.»
در مدتیکه رضا در زندان بود، برخی افراد و مسؤولان زندان به خانه پدر مقتول رفتند و با او صحبت کردند تا به بخشش قاتل رضایت دهد.
پدر سحر نیز با اینکه دخترش را از دست داده بود اما محترمانه با آنان رفتار و صحبت میکرد اما رضایت نمیداد. پس از مدتی، وقتی دوباره جمعی از ریشسفیدان، معتمدان محل و مسؤولان زندان و ستاد صبر دادگستری گرگان به دیدار پدر سحر رفتند، این بار رضایت داد و پس از آن رضا طعم آزادی و زندگی دوباره را چشید.
رضای ۴۶ساله که پس از آزادی با پسری که از همسر اولش دارد، زندگی میکند، در گفتوگو با ما گفت: با این که سالها در زندان بودم اما از پدر سحر به خاطر بخشش تشکر میکنم.
ارسال نظر