تعرض هولناک به نامزد دوست دوران کودکی به بهانه یک یادگاری
دختر جوانی اشکریزان به کلانتری رفت و مدعی شد دوست دوران کودکی نامزدش به او تعرض کرده و او از دستش گریخته است.
دختر جوانی اشکریزان به کلانتری رفت و مدعی شد دوست دوران کودکی نامزدش به او تعرض کرده و او از دستش گریخته است.
دختر ۲۰ ساله که با چهره ای رنگ پریده و هراسان وارد مرکز انتظامی شده بود، اشک ریزان به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: ۵ ساله بودم که مادرم به دلیل بیماری از دنیا رفت و پدرم به ناچار من و برادرم را نزد مادربزرگم برد که به تازگی از روستا به شهر آمده بود تا از تنهایی نجات یابد و در کنار فرزندانش باشد اما گویی روزگار با من سر ناسازگاری داشت و سرنوشتم به گونه ای عجیب رقم خورده بود چرا که وقتی به ۱۲ سالگی رسیدم پدرم نیز بر اثر یک حادثه ناگهانی جان سپرد و من و برادرم نزد مادربزرگم ماندیم.
در کلاس سوم دبیرستان تحصیل می کردم که روزی در فضای مجازی با پسری آشنا شدم و برای یکدیگر پیام های عاشقانه می فرستادیم. «عمران» هم به من علاقه مند بود اما خانواده اش که مخالف ازدواجمان بودند با اصرارهای «عمران» آرام آرام رضایت دادند که ما با هم ازدواج کنیم. از آن روز به بعد من و «عمران» بیرون می رفتیم و برای آینده خودمان نقشه های زیادی داشتیم.
در این میان گاهی یکی از دوستان دوران کودکی «عمران» هم به همراه دوست دخترش با ما همراه می شد ولی «عمران» به او اعتماد نداشت و همیشه به من توصیه می کرد که او پسر قابل اعتمادی نیست. با وجود این، آن ها دوست قدیمی بودند و با یکدیگر معاشرت داشتند.
مدتی بعد وقتی شرایط ازدواجمان فراهم شد، «عمران» تلاش می کرد تا مقدمات برگزاری جشن ازدواجمان را آماده کند اما او چند ماه قبل به همراه دوستانش به تفریح شبانه رفت و زمانی که در سپیده دم از طرقبه به مشهد بازمی گشتند در مسیر بولوار وکیل آباد تصادف کردند که «عمران» در این حادثه جان باخت و دوستان دیگرش نیز مجروح شدند که مدتی بعد یکی دیگر از همان مجروحان در بیمارستان فوت کرد.
با این حادثه ناگهانی من دچار تالمات روحی شدیدی شدم و حال خودم را نمی فهمیدم دوست داشتم هر روز به مزار او بروم و گریه کنم. در همین روزها «نادر» با من تماس گرفت و گفت: «هر وقت دوست داشتی سر مزار دوستم بروی، به من زنگ بزن تا با هم برویم.» ولی من قبول نمی کردم چرا که «عمران» به من توصیه کرده بود از او دور باشم. در عین حال هر بار که به آرامستان می رفتم او را در کنار مزار «عمران» میدیدم و به رسم ادب احوال پرسی می کردم.
در یکی از همین روزها «نادر» مشخصات گردنبندی را به من داد که آن گردنبند را سال گذشته به مناسبت موافقت خانواده عمران با ازدواجمان به او هدیه داده بودم. با شنیدن این نشانی ها خیلی خوشحال شدم. «نادر» که خوشحالی مرا دید مدعی شد که آن گردنبند را قبل از سانحه تصادف از «عمران» گرفته بود تا شبیه آن را برای دوست دخترش بخرد و گفت که اگر آن را می خواهم به در منزل شان بروم. من هم که خیلی دوست داشتم تنها یادگاری نامزدم را با خودم داشته باشم روز بعد به سمت میدان معراج به راه افتادم و به منزل پدر «نادر» رفتم.
او وقتی در حیاط را باز کرد از من خواست داخل حیاط بروم تا او گردنبند را از منزل بیاورد اما زمانی که به کنار پله ها رسیدم ناگهان چاقویی را زیر گلویم گذاشت و با تهدید مرا به داخل اتاق برد.
او ضربه محکمی به سرم زد و زمانی به خودم آمدم که فهمیدم همه اینها فقط یک دام شیطانی بود و او فقط آن گردنبند را در گردن نامزدم دیده است به همین دلیل شروع به سروصدا کردم که «نادر» برای جلوگیری از فریادهای من باز هم مرا کتک زد و من فقط موفق شدم از آن خانه شیطانی بگریزم و به کلانتری بیایم.
ارسال نظر