جزئیات تیراندازی و اصابت گلوله به پای سردار رحیم صفوی در تبریز
رحیم صفوی می گوید: ۲۹ بهمن به همراه دوستانم، درون یک ماشین پیکان نشسته بودیم و به سمت مقصد مورد نظرمان میرفتیم. من در جلو نشسته بودم. وقتی به خیابان «منصور» رسیدیم، یک ماشین متعلق به ساواک، مقابل ما پیچید و شروع به تیراندازی با کلت کرد. در همین حال، یک گلوله به پای چپ من اصابت کرد و خون جاری شد.
رحیم صفوی می گوید: ۲۹ بهمن به همراه دوستانم، درون یک ماشین پیکان نشسته بودیم و به سمت مقصد مورد نظرمان میرفتیم. من در جلو نشسته بودم. وقتی به خیابان «منصور» رسیدیم، یک ماشین متعلق به ساواک، مقابل ما پیچید و شروع به تیراندازی با کلت کرد. در همین حال، یک گلوله به پای چپ من اصابت کرد و خون جاری شد.
دامنه قیام مردم تبریز در ۲۹ بهمن به شهرها و استانهای دیگر هم کشیده میشد.
سرلشگر سید رحیم صفوی که در روزهای حماسه مردم تبریز در سال ۱۳۵۶ در آن شهر حضور داشت در کتاب خاطرات خود با عنوان از جنوب لبنان تا جنوب ایران که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است میگوید: مردم تبریز روز بیست و نهم بهمن ماه سال ۱۳۵۶ که مصادف با چهلمین روز شهادت تنی چند از طلاب و مردم مبارز قم بود، شور و هیجان ویژهای داشتند. علمای این شهر با صدور اعلامیهای از مردم خواستند تا مجلس یادبود شهدای قم را در یکی از مساجد تبریز برگزار کنند.
مردم مسلمان و معتقد تبریز، در مقابل مسجد مزبور اجتماع کردند و قصد داشتند وارد مسجد شوند؛ ولی یکی از مأمورین شهربانی مداخله کرد و از ورود مردم به مسجد جلوگیری نمود. همین امر، موجب بروز درگیری شد. البته خود بنده در محل حضور نداشتم و با تنی چند از دوستان، سرگرم انجام برخی فعالیتهای سیاسی بودیم. بیشترین دوستان سیاسی من در تبریز اقامت داشتند و ما در آن روز، به منزل یکی از آنها رفته بودیم.
درگیری مردم با شهربانی بالا گرفت و سیل خروشان مردم باعث عقبنشینی قوای شهربانی شد. مردم خشمگین، اقدام به آتش زدن کافههای مشروبفروشی، سینماها و بانکها کردند و بعد از ظهر آن روز، شهر عملا در دست مردم بود. قوای ارتش هنوز وارد معرکه نشده بود. پادگان از واحد گردان یا لشکر بیبهره بود؛ لذا ناچار شدند از نیروهای آموزشی استفاده کنند.
من در روز ۲۹ بهمن به همراه دوستانم، درون یک ماشین پیکان نشسته بودیم و به سمت مقصد مورد نظرمان میرفتیم. من در جلو نشسته بودم. دوستانی که در آن مقطع، همراه من بودند، آنقدر که در خاطرم مانده است، شهید مهندس حمید سلیمی و سردار حسین علائی بودند. وقتی به خیابان «منصور» رسیدیم، یک ماشین متعلق به ساواک، مقابل ما پیچید و شروع به تیراندازی با کلت کرد. در همین حال، یک گلوله به پای چپ من اصابت کرد و خون جاری شد. دوستان، بلافاصله مرا به سمت بیمارستان پهلوی در جنب دانشگاه تبریز منتقل کردند.
در همین احوال، دوستان همراه من و انترنهای بیمارستان ـ دانشجویانی که مشغول گذراندن سال ششم پزشکی هستند ـ اطلاع دادند که ساواکیها وارد بیمارستان شدهاند و قصد دارند تا همه تیرخوردگان را دستگیر کنند. اینجا بود که مرا با همان لباس بیمارستان و به کمک آسانسور به زیرزمین بیمارستان منتقل کردند و از آنجا با یک دستگاه موتورسیکلت فراری دادند.
مرا به منزل مهندس رضا آیتاللهی که در آن زمان، رئیس کارخانه سیمان صوفیان تبریز بود، بردند. همسر ایشان که پزشک عمومی بود، پای مرا پانسمان کرد؛ ولی از عهده بیرون آوردن گلوله برنمیآمد. پای من هم به شدت ورم کرده بود و خونریزی داشت. به ناچار تا یک هفته در منزل ایشان بستری شدم. بعد از آن مرا به سمت تهران حرکت دادند.
در تهران وارد منزل یکی از دوستان دانشجو به نام مجیدی شدم و مدتی در آنجا اقامت داشتم. بعد به منزل حجتالاسلام حاج شیخ محمد آلاسحاق رفتم و یک ماه در خدمت ایشان بودم. در همین مدت آقای آلاسحاق، پزشک جراحی را به نزد من آورد تا گلوله را از پایم بیرون بیاورد. جراح مزبور هم عملش را با موفقیت انجام داد؛ گلوله را داخل باند گذاشت و به شوخی گفت: «این هم هدیه شاهنشاه به شما!».
چهار ـ پنج روز پس از قیام خونین تبریز، ساواک آذربایجان آدرس منزل ما را از طریق دانشگاه به دست آورد و به ساواک اصفهان اطلاع داد. آنها هم یک روز صبح زود به منزل ما واقع در محله خواجوی اصفهان یورش بردند.
برادرم سید محسن صفوی که بعدها در جنگ تحمیلی به فرماندهی قرارگاه صراطالمستقیم رسید و عاقبت هم شهید شد، با قد بلند و هیکل قویاش مقابل ساواکیها ایستاده بود و با خشم به آنها میگفت: «فلان فلان شدهها! چرا به خانه ما ریختهاید؟» ساواکیها بلافاصله، سیلی محکمی به گوش او نواخته و بعد مشغول تفتیش خانه شدند.
خوشبختانه سراغ ضبط صوت و نوار حضرت امام که داخل آن بود، نرفتند. مقداری مواد منفجره هم در زیرزمین منزل نگهداری میکردیم که همان روز توسط یکی از دوستان به منزل ما آورده شده بود، توسط ساواکیها مصادره شد. نیروهای سازمان امنیت برادران مرا به اسامی سید سلمان و سید همایون، مورد ضرب و جرح قرار دادند و آنها را با خود به ساواک بردند.
این دو برادر هم با یکدیگر قرار گذاشتند که نقش بازی کنند؛ بدین ترتیب که سید همایون همه تقصیرها را به گردن سید سلمان بیندازد و سید سلمان هم بگوید: یکی از دوستان برادرم که من او را نمیشناسم، کیف سامسونت را آورد و گفت: این را به برادرت بده!
در آن ایام، رئیس ساواک اصفهان، سروانی بود به نام «نادری» که پدرم را برای بازجویی به نزد او برده بودند و او با اهانت بسیار به پدرم گفته بود: «باید هر طور شده، پسرتان را پیدا کنید!» پدرم از روی سادگی گفته بود: «پسرم، جوان خوبی است؛ قرآنخوان است و نمازش ترک نمیشود. فقط دنبال یک شغل درست و حسابی میگردد.» سروان نادری گفته بود : اگر پسرت خودش را معرفی کند، ما حاضریم او را به خارج بفرستیم و شغل آبرومندانهای برای او تهیه کنیم.
واقعیت امر این بود که ما تنها نقش بازی میکردیم و من به شکل صوری، به تعدادی از شرکتهای مهندسی و زمینشناسی مراجعه کرده بودم و کارتهایی از آنها گرفته و برای پدرم پست کرده بودم که ضمیمه پرونده من در ساواک شد. به هر تقدیر من به اتفاق برادرانم، آنقدر خوب صحنهسازی کرده بودیم که حتی پدرم متوجه نشد که من در قضیه تبریز تیر خوردهام و به شهرهای مختلف رفتهام. مادرم هم در قید حیات نبود. پدرم البته از مخالفت ما با شاه و دستگاه باخبر بود؛ چون در خلال صحبتهایی که در منزل میشد، ما مجبور بودیم حرف دلمان را بزنیم و از امام طرفداری کنیم؛ اما پدرم از جزئیات مبارزه ما اطلاعی نداشت.
ارسال نظر