روایتی دردناک از 200 روز بازداشت الهه محمدی | 10 دقیقه سرنوشت ساز

حالا 200روز است که الهه در بند است و من سر جمع او را 30دقیقه بغل کرده‌ام. دقیقا به اندازه یک نیم‌ساعت هواخوری.

روایتی دردناک از 200 روز بازداشت الهه محمدی | 10 دقیقه سرنوشت ساز

الناز محمدی، خواهر الهه محمدی که در جریان حوادث بعد از فوت مهسا امینی بازدداشت شد، در یادداشتی نوشت:

موزاییک‌های کف حیاط را اگر دقیق می‌شمردی، می‌شد ۲۳ تا. موزاییک‌ها تمیز و مرتب کنار هم چیده شده بودند. یعنی هیچ‌جور ایرادی در آنها پیدا نبود. طوری نبود که بشود شیب یا کج و معوجی خاصی بین آنها پیدا کرد. حتی در آن بعدازظهر زمستانی در میانه بهمن، ساعتی بعد از باریدن باران، جایی آب جمع نشده بود که آدم بتواند تصویر خودش را بعد از چندروز بی‌آینگی، در آن ببیند. هیچ چاله‌ای نبود. زمین، صاف‌صاف بود. درست مثل آسمان که ابرها را از هم تارانده و خورشید را در گوشه غربی‌اش جا داده بود. روز رو به تاریکی گذاشته بود و هاله‌ای نارنجی از نور روی دیوارهای سفید آن مربع بزرگ افتاده بود.

حیاط هواخوری، دقیقا یک مربع بود؛ یک چهارضلعی برابر که اگر موزاییک‌های خاکی‌رنگش را دقیق می‌شمردی، می‌شد ۲۳ تا. برای شمردن موزاییک‌ها یا باید یکی‌یکی پایت را می‌گذاشتی وسط آنها یا با چشم دنبال‌شان می‌کردی. راه اول آسان‌تر بود اما به آدم حس دیوانه‌ها را می‌داد. حس می‌کردی حالا که بعد از چندروز حبس در سلول انفرادی، تو را به هواخوری آورده‌اند، اگر چادر رنگی‌ات را زیر بغل بزنی و - با آن شلوار بلند که مجبور بوده‌ای برای اینکه اندازه‌ات شود چند لا آن را در کمر تا بزنی- قدم‌های کوچک برداری و یکی‌یکی موزاییک‌ها را با دمپایی‌های آبی‌ات دنبال کنی، آنها که دارند تو را با شش دوربین نصب‌شده روی دیوار که یکی از آنها ۳۶۰ درجه فیلم می‌گرفت، می‌بینند، با خودشان می‌خندند و می‌گویند: این دیوانه را ببین.

بعد، همه ماجرا هم این نبود. وقتی موزاییک‌ها را تنهایی و بدون هیچ همراهی برای اینکه با تو همکاری کند و با هم بخندید و صدای‌تان به آسمان صاف آن روز زمستانی در میانه بهمن برود، یکی‌یکی می‌شمردی و می‌شد هر ضلع، ۲۳ تا، تازه باید ابعاد هر موزاییک را تخمین می‌زدی تا بتوانی ضرب وجمع کنی و برسی به متراژ مربع هواخوری. آن مربع، بزرگترین مربع جهان بود آن روز. هرچه به ذهنت فشار می‌آوردی، یادت نمی‌آمد که مربعی به این بزرگی را تا به‌حال دیده باشی. اگر هم دیده بودی، در خانه‌ای، ویلایی، جایی بود که پر از وسایل بود. بکر نبود. خالی نبود. ۲۳ تا موزاییک آن را نپوشانده بود که صاف باشد و هیچ چاله‌ای نداشته باشد و آب باران تویش جمع نشود و نشود خودت را در آن ببینی.

آن مربع که آن روز بزرگترین مربع جهان بود، حیاط هواخوری بند ۲۰۹ زندان اوین است. حیاطی با دیوارهای سفید و بلند که آنطور که پیداست، دیوارهایش قبلا کوتاه‌تر بوده و حالا دیوار دیگری سوار آن کرده‌اند. روی دیوارها شش دوربین نصب است که یکی از آنها ۳۶۰ درجه تصویربرداری می‌کند و آدم را هر لحظه به یاد نظریه سراسربین «جرمی بنتام» می‌اندازد: «ساختار سراسربین درواقع گونه ویژه‌ای از معماری بود که اواخر سده هجدهم توسط فیلسوف فایده‌گرای انگلیسی، جرمی بنتام طراحی شد تا به زندان‌بان‌ها اجازه دهد که تمام زندانی‌ها را زیر نظارت خود داشته باشند بدون اینکه آنها بتوانند مطمئن شوند که در کدام لحظه تحت نظارت‌اند.»

آن روز اما آدم با آن شش دوربین روشن در سرتاسر مربع هواخوری، می‌دانست که در هر لحظه تحت‌نظر است. برای همین هم بود که اگر دفعه اولت بود که به هواخوری می‌رفتی - در عین اینکه ذوق کرده بودی که آسمان را بعد از چندروز دیده‌ای و در هوای تازه باران‌خورده، نفس کشیده‌ای و حرکت باد را روی پوست خسته‌ات که چندروز است حمام نرفته چون هنوز روز حمام نرسیده، حس کرده‌ای- باز هم راحت نبودی و فکر می‌کردی حالا که چند جفت چشم تو را از بالا می‌پایند، چطور می‌توانی نهایت استفاده را کنی. بعد هم باز یاد بنتام و نظریه‌اش می‌افتادی و به روحش یک صلوات می‌فرستادی و می‌گفتی: «آخر مرد، این همه کار در دنیا؛ شما آمدی به این نظریه سراسربین پروبال دادی که چه؟ شاید اگر تو این موضوع را به دیگر کشورها صادر نمی‌کردی، الان زنی مثل من به این اندازه، همزمان هم ذوق زده و هم خجالت زده و بیچاره نبود که نداند باید در یک مربع که آن روز بزرگترین مربع جهان بود، چه کند.»

تا پیش از آن سه‌شنبه، قصه‌های زیادی درباره هواخوری در زندان شنیده بودم. فیلم‌های زیادی دیده بودم. دیده بودم که در یک حیاط بزرگ، زندانی‌ها با دمپایی‌های پلاستیکی، زمین را گز و اغلب به زمین نگاه می‌کنند. در این حیاط‌ها معمولا توری برای بازی والیبال بسته شده و زندانی‌ها با سر و صدا، این‌طرف و آن‌طرف آن بالا و پایین می‌پریدند و صدای‌شان به آسمان می‌رفت. هواخوری در زندان در ذهن من مثل روزهای ملاقات بود. یکی از کمترین امتیازهایی که به زندانی داده می‌شود تا بتواند ادامه دهد. البته هنوز معلوم نیست این حق را برای این می‌دهند که زندانی زنده بماند یا برای این است که اگر او را از این حداقلی‌ترین حقوق هم محروم کنند، او اعتصاب و اعتراض می‌کند و دردسر می‌شود. روزهای ملاقات و هواخوری، تنها نقطه‌های اتصال زندانی با دنیای بیرون است. وقتی است که او از سلول نمورش بیرون می‌آید و می‌بیند که هنوز آسمان هست و هنوز خورشید می‌تابد و هنوز پرندگان پرواز می‌کنند و هنوز باد می‌وزد و هنوز شهر سر جای خودش است و مردم هنوز در ماشین‌های‌شان به این‌طرف و آن‌طرف می‌روند، با هم حرف می‌زنند و بعضی‌شان هم می‌آیند ملاقات عزیزان‌شان در زندان.

این حرف‌ها را پیش از من آدم‌های زیادی زده‌اند. درباره‌اش نوشته‌اند. خوب هم نوشته‌اند. جایزه برده‌اند. از خاطرات‌شان فیلم‌ها ساخته شده و اینها آنقدر زیاد بوده که قبل از اینکه دست به کار نوشتن این متن شوم، به خودم حق نمی‌دادم در برابر آنها که سال‌ها زندان و انفرادی را تجربه کرده‌اند، دست به قلم شوم و از آن یک هفته حبس در سلول‌های بند ۲۰۹ زندان اوین بنویسم. اما اتفاق ویژه آن روز، چاره‌ای جز نوشتن نگذاشت؛ وقتی در مرکز و محصور میان چهاردیوار که عمود بر چهارضلع ۲۳ موزاییکی بودند، ایستاده بودم و به آسمان نگاه می‌کردم، رد رو به غروب آفتاب را روی دیوارهای سفید دنبال می‌کردم، چشم‌هایم را می‌بستم و با نور نارنجی پشت پلک‌هایم، شکلک می‌ساختم و لبخند می‌زدم، رد سفید جامانده از هواپیماها را در آبی آسمان سرد بهمن‌ماه دنبال می‌کردم، با موزاییک‌های کف هواخوری، لی‌لی فرضی درست می‌کردم و با دست راستم سنگ فرضی را می‌انداختم و در میان خط‌های فرضی آن درحالی‌که چادرم را زیر بغلم زده بودم، می‌پریدم...؛ وقتی همه این کارها را در یک تنهایی محض که تا آن روز شبیهش را ندیده و هیچ‌وقت حس نکرده بودم، تجربه کردم، تازه ناب‌ترین اتفاق زندگی‌ام از راه رسید.

۱۰دقیقه مانده به پایان زمان هواخوری، وقتی در مرکز آن مربع که آن روز بزرگترین مربع جهان بود، ایستاده بودم و صدای شهر را دنبال می‌کردم و فکر می‌کردم که آد‌مها حالا دارند از سر کار برمی‌گردند خانه‌های‌شان و لابد در ترافیک بزرگراه‌ها گیر کرده‌اند و اصلا چه خوب که من اینجا ایستاده‌ام و در یکی از آن بزرگراه‌ها، کلافه سرم را به شیشه ماشین نچسبانده‌ام و...، دو کبوتر، ویژه‌ترین اتفاق زندگی‌ام را رقم زدند.

آن روز نزدیک به پنج‌ماه از بازداشت خواهرم، الهه محمدی می‌گذشت. تا آن روز توانسته بودم فقط یک‌بار در ملاقات حضوری بغلش کنم، ببویمش و ببوسمش. او سه‌ماه را در همان سلول‌هایی گذرانده بود که حالا من در آنها زندانی بودم. سلول‌هایی که دوستانش نامش را روی آنها نوشته بودند و شب‌ها دست روی اسمش می‌کشیدم و به خواب می‌رفتم. آن چندروز بازداشت، داستان‌های زیادی دارد اما هیچ‌کدام به‌اندازه وقتی که آن دو کبوتر پریدند و لبه دیوار هواخوری جا خوش کردند، ویژه نبود. یعنی اولش دو تا نبودند. یکی بودند. بعد شدند دو تا. قصه با تعلیقی خیلی کوتاه اتفاق افتاد. اول یک کبوتر پرید و لبه دیوار روبه‌رو جا خوش کرد. من هنوز در مرکز آن مربع بزرگ ایستاده بودم و عمیق نفس می‌کشیدم. بعد آن کبوتر را دیدم. دیدم یک کبوتر دیگر روی یک دیوار دیگر با زاویه دیدی دیگر نشسته و به روبه‌رو نگاه می‌کند. یادم است بی‌معطلی، بی‌اینکه هیچ تعلیقی در داستان ذهنی‌ام باشد، با خودم گفتم اگر کبوتر دوم که بر لبه دیوار سمت راست آن مربع بزرگ نشسته بود، بپرد و زیر بال آن دیگری قرار بگیرد، به معنی این است که من الهه را به زودی خواهم دید و او را بغل خواهم کرد. چندثانیه بعد، آن دو زیر بال هم نشسته بودند. بال‌های‌شان را باز کرده بودند. هم را بغل کرده بودند. نوک‌های‌شان را به نوک هم داده بودند و سرخوشانه می‌خندیدند و چنددقیقه بعد، وقتی خانم مراقب در را باز کرد، داستان من تمام شد.

۲۴ساعت بعد، من و الهه هم را بغل کرده بودیم. هم را در یکی از اتاق‌های زندان اوین بغل کرده بودیم. روی هم را می‌بوسیدیم. هم را می‌بوییدیم. دقیقا ۱۰دقیقه به اندازه همان ۱۰دقیقه‌ای که آن دو کبوتر هم را بغل کرده بودند.

حالا ۲۰۰روز است که الهه در بند است و من سر جمع او را ۳۰دقیقه بغل کرده‌ام. دقیقا به اندازه یک نیم‌ساعت هواخوری.

منبع: هم میهن

دیگر رسانه ها

کدخبر: 82459

ارسال نظر