دختری که ماه را نوشید
زانِ پیر، جادوگر دلرحمی است که به نوزادان قربانی و رهاشده در جنگل کمک میکند و آنها را در طرف دیگر جنگل به خانوادههایی میسپارد که توانایی نگهداری ازشان را داشته باشند
- نویسنده : کلی بارنهیل
- مترجم : فروغ منصورقناعی
زانِ پیر، جادوگر دلرحمی است که به نوزادان قربانی و رهاشده در جنگل کمک میکند و آنها را در طرف دیگر جنگل به خانوادههایی میسپارد که توانایی نگهداری ازشان را داشته باشند. ماجرا از روزی شروع میشود که زان به جای نور ستاره، نور ماه را به یکی از نوزادان میخوراند. زان بهخوبی میداند که نباید قدرت جادویی ماه را دستکم بگیرد و نوزاد را به حال خود رها کند؛ پس چارهای میاندیشد تا نوزاد با قدرتی که دارد، به خودش و دیگران آسیب نرساند. اما چگونه میتوان مانع قدرت ماه شد؟
بخشی از دختری که ماه را نوشید
آن روز صبح گِرلاند، رئیس انجمن بزرگان، کارهایش را آرام و با وسواس انجام داد. روز قربانی یک بار در سال بود. او دوست داشت در صفِ آرام و آهسته ی مردم تا خانه ی نفرین شده و بازگشت غم انگیز از آنجا، به بهترین شکلِ ممکن دیده شود. حتی بقیه ی بزرگان را هم به این کار تشویق می کرد. به نظرش اینکه آدم خودش را جلوی توده ی مردم خوب نشان بدهد، اهمیت زیادی داشت.
با دقت روی گونه های چروکیده اش سرخاب مالید و به چشم هایش سرمه کشید. دندان هایش را توی آینه نگاه کرد که کثیف نباشند یا خرده غذایی لای شان نمانده باشد. عاشق آینه اش بود؛ تنها آینه ی موجود در پروتِکتُرِیت. برای گرلاند بزرگ ترین لذت دنیا این بود که چیزی فقط و فقط مال خودش باشد. او دوست داشت خاص باشد.
انجمن بزرگان دارایی های زیادی داشتند که در پروتِکتُرِیت منحصربه فرد بودند. این از خوبی های شغل شان بود.
پروتکتریت که بعضی به آن « پادشاهی علف دُم گربه ای » و بعضی « شهر غم ها » می گفتند، در محاصره ی دو چیز قرار گرفته بود: از یک طرف جنگلی ترسناک و اسرارآمیز و از طرفی دیگر مردابی بزرگ. وسیله ی کسب و کار بیشتر مردم پروتکتریت همان مرداب بود. مادرها به فرزندان شان می گفتند آینده در مرداب است. البته نه همه ی آینده، ولی از هیچی که بهتر بود. مرداب در فصل بهار پر از جوانه های گیاه زیرین ( ۱ ) بود. در تابستان گل های زیرین، و در پاییز ریشه های خوراکی زیرین. همچنین از این مرداب مقدار زیادی مواد دارویی و گیاهانی با قدرت جادویی جمع آوری و بسته بندی می شد و به شهرهای آزاد اطراف فروخته می شد. جنگل اما به شدت خطرناک بود و به همین خاطر تنها راهِ رفت وآمد جاده بود.
و بزرگان صاحب جاده بودند.
بهتر است بگوییم مالکِ جاده، رئیس انجمن بزرگان بود و بقیه ی بزرگان هرکدام سهمی داشتند. بزرگان صاحب مرداب هم بودند؛ و باغ ها و خانه ها و بازار؛ حتی باغچه ها.
به همین خاطر بود که خانواده های پروتکتریت کفش هایشان را از نی مرداب می ساختند و هنگام تنگ دستی، بچه هایشان را با سوپی از خوردنی های مرداب سیر می کردند و امیدوار بودند مرداب آن ها را قوی کند.
و درست به همین خاطر بود که خانواده ی بزرگان با گوشت بره و کره هر روز بزرگ تر و قوی تر و سرحال تر می شدند.
صدای در زدن آمد.
با دقت روی گونه های چروکیده اش سرخاب مالید و به چشم هایش سرمه کشید. دندان هایش را توی آینه نگاه کرد که کثیف نباشند یا خرده غذایی لای شان نمانده باشد. عاشق آینه اش بود؛ تنها آینه ی موجود در پروتِکتُرِیت. برای گرلاند بزرگ ترین لذت دنیا این بود که چیزی فقط و فقط مال خودش باشد. او دوست داشت خاص باشد.
انجمن بزرگان دارایی های زیادی داشتند که در پروتِکتُرِیت منحصربه فرد بودند. این از خوبی های شغل شان بود.
پروتکتریت که بعضی به آن « پادشاهی علف دُم گربه ای » و بعضی « شهر غم ها » می گفتند، در محاصره ی دو چیز قرار گرفته بود: از یک طرف جنگلی ترسناک و اسرارآمیز و از طرفی دیگر مردابی بزرگ. وسیله ی کسب و کار بیشتر مردم پروتکتریت همان مرداب بود. مادرها به فرزندان شان می گفتند آینده در مرداب است. البته نه همه ی آینده، ولی از هیچی که بهتر بود. مرداب در فصل بهار پر از جوانه های گیاه زیرین ( ۱ ) بود. در تابستان گل های زیرین، و در پاییز ریشه های خوراکی زیرین. همچنین از این مرداب مقدار زیادی مواد دارویی و گیاهانی با قدرت جادویی جمع آوری و بسته بندی می شد و به شهرهای آزاد اطراف فروخته می شد. جنگل اما به شدت خطرناک بود و به همین خاطر تنها راهِ رفت وآمد جاده بود.
و بزرگان صاحب جاده بودند.
بهتر است بگوییم مالکِ جاده، رئیس انجمن بزرگان بود و بقیه ی بزرگان هرکدام سهمی داشتند. بزرگان صاحب مرداب هم بودند؛ و باغ ها و خانه ها و بازار؛ حتی باغچه ها.
به همین خاطر بود که خانواده های پروتکتریت کفش هایشان را از نی مرداب می ساختند و هنگام تنگ دستی، بچه هایشان را با سوپی از خوردنی های مرداب سیر می کردند و امیدوار بودند مرداب آن ها را قوی کند.
و درست به همین خاطر بود که خانواده ی بزرگان با گوشت بره و کره هر روز بزرگ تر و قوی تر و سرحال تر می شدند.
صدای در زدن آمد.
ارسال نظر