قاچاق بر سر جان | گزارش تلخ از بچه‌های 13-14 ساله ای‌که قاجاق سوخت می‌کنند

سرنوشت‌شان با سوخت‌بری گره خورده. سرنوشتی عجین شده با بوی گازوییل و جاده‌های باریک کوهستانی. مدرسه رفتن جزو خاطرات دورشان است. خاطره‌ای به جا مانده در 5 یا 6 و شاید هم در همین دوسال پیش. کووید-19 این کودکان را هم خانه‌نشین کرد.

قاچاق بر سر جان | گزارش تلخ از بچه‌های 13-14 ساله ای‌که قاجاق سوخت می‌کنند

لیلا مهداد در شهروند نوشت ماجراجویند از همان ۱۲-۱۰سالگی. ماجراجویی‌شان اُنس گرفته با بوی بنزین و گازوییل. کودکی‌شان را در دست‌اندازهای جاده‌های خاکی جا می‌گذارند. گاهی در میانه جاده‌های خاکی یا در لبه پرتگاهی قرار ملاقات می‌گذارند با اجل‌شان.

قصه شب‌های کودکی‌شان، چشم به‌راهی پدری است که رفته تا نقطه صفر برای لقمه‌ای نان. قَد که می‌کشند فشار دادن روی پدال‌های گاز و ترمز را یاد می‌گیرند. پاهای‌شان را به هر زحمتی است به پدال‌ها می‌رسانند. دست‌هایشان را می‌چسبانند به فرمان تا زامیاد -نیسان آبی- را تحت‌ امرشان دربیاورند.

قَد نکشیده، مرد جاده‌های کوهستانی می‌شوند، همان جاده‌هایی که منتهی می‌شوند به پاکستان. از شاگردی شروع می‌کنند تا روزی راننده یکی از همین نیسان‌ها شوند. صاحب زامیاد شدن رویای اغلب این پسربچه‌هاست. صاحب سوخت هم رویایی است، اما کمی دور و کمی دست‌نیافتنی.

سرنوشت‌شان با سوخت‌بری گره خورده. سرنوشتی عجین شده با بوی گازوییل و جاده‌های باریک کوهستانی. مدرسه رفتن جزو خاطرات دورشان است. خاطره‌ای به جا مانده در ۵ یا ۶ و شاید هم در همین دوسال پیش. کووید-۱۹ این کودکان را هم خانه‌نشین کرد.

دانش‌آموزانی که با تعطیلی مدارس برای همیشه دفتر و کتاب را بوسیدند، برای کنار گذاشتن. حوصله‌شان با شاد و کلاس‌های آنلاین سر رفت تا بروند پی ماجراجویی. ماجراجویی که درنهایت مرگ را برایشان به ارمغان می‌آورد.

در کنار خطر راه و چپ‌کردن ماشین، دزدها هم هستند. «هم پاکستانی‌‎‎اند، هم ایرانی. دزدهایی که گاهی طمع پول نقد دارند و زمانی چشم می‌دوزند به بار سوخت‌برها. «بعضی‌ها ماشین را می‌برند. مقاومت کنی، می‌کشند.» و اما «منصور» با آمدن کرونا قید درس و مدرسه را زد. «قبل از کرونا هم می‌رفتم سوخت‌بری.»

۱۳-۱۴ سالگی؛ سروکله زدن با پدال‌ها و  آشناشدن با بوی گازوییل

اتوبوس‌ها از شیراز و کرمان و … جاده‌ را زیر پا می‌گذارند برای رسیدن به زاهدان. زمانی هیاهوی مسافران سکوت جاده را می‌شکند.  گاهی هم صدای لاستیک‌هایی که کشیده می‌شوند روی جاده و ترمزهای هرازگاهی تنها صدای جاده است که راننده را هوشیار نگه می‌دارد. از هر کجا که آمده باشند، مقصد زاهدان است. بار ممنوعه به مقصد می‌رسد برای شروع سفری دیگر. یکی از بندرعباس آمده، دیگری از شیراز و آن یکی از کرمان.

و اما بار ممنوعه زمانی راه «زرآباد» را در پیش می‌گیرد برای رسیدن به «چابهار» و بعد گذشتن از مرز. گاهی اوقات هم مسیرش می‌افتد سمت «سراوان» و بعد «خاش». البته مقصد همه یکی است چه از «زرآباد» آمده باشند، چه «سراوان»؛ پاکستان.

سیزده ساله بود که تن به سرنوشتش داد و حالا در ۱۷سالگی از سوخت‌بری در «کله‌گان» و «جالق» می‌گوید. «هادی» صبح‌ها سر کلاس درس حاضری می‌زد و شب‌ها می‌شد سوخت‌بر. «دیدم پدرم در این کار است، من هم آمدم.» زنگ مدرسه ساعت ۱۱ راهی خانه‌اش می‌کرد؛ لقمه‌ای نان و کمی استراحت و بعد استارت زدن زامیاد. «از مدرسه که تعطیل می‌شدم، می‌رفتم سراغ قاچاق.»

هیچ‌وقت شاگردی نکرد و از همان روز اول خواست آقای خودش باشد برای سود بیشتر. «بار اول خیلی می‌ترسیدم. زامیاد را قرضی گرفتم و با ۱۱بشکه از سیب‌سوران رفتم سمت مرز.» تجربه اولش را با یکی از دوستانش از سر گذراند. «راه را بلد نبودم او جلو رفت من هم پشت‌سرش.»

قول‌وقرارش با فروشنده ماشین ۶ماهه بود. «ماشین قرضی گرفتم. گفتم ۶ماهه پولش را می‌دهم.» بشکه‌ای را ۳۰۰هزار تومان خرید و نرخش را لب مرز بشکه‌ای ۴۰۰هزار تومان تعیین کرد. «نتوانستم قسطش را بدهم، ماشین را فروختم.»

سوخت‌بری؛ ترافیک و دردسرهای راه و دزدهای در کمین

هفت کلاس بیشتر نخوانده و حالا پشیمان از درس‌ نخواندن است. «۱۵-۱۰ نفر از بچه‌های قوم‌ و خویش‌هایمان هستیم که می‌رویم سوخت‌بری.» شاید روزگاری سوخت‌بری سوده بود اما حالا نه. «مردم از هر کجا می‌آیند. از طرف‌های زاهدان و خاش.» آمار سوخت‌برها بالا رفته و حالا در مرز ساعت‌ها در ترافیک می‌مانند. «ماشین‌هایی که برمی‌گردند آمار کمین نیروهای انتظامی را می‌دهند.»

«هادی» در همان ۱۴-۱۳سالگی دو روز را دور از خانه گذراند. دو شبانه‌روزی که کنار ماشین خرابش سپری شد. «نزدیک مرز بودم، آنتن هم نداشتم خبر بدهم.» بعد از دو روز گذر ماشینی به آنجا افتاد. «برگشتم وسیله خریدم و بردم ماشین را درست کردم و دوباره رفتم مرز برای تحویل بار.»

در کنار خطر راه و چپ‌کردن ماشین، دزدها هم هستند. «هم پاکستانی‌‎‎اند، هم ایرانی. دزدهایی که گاهی طمع پول نقد دارند و زمانی چشم می‌دوزند به بار سوخت‌برها. «بعضی‌ها ماشین را می‌برند. مقاومت کنی، می‌کشند.» و اما «منصور» با آمدن کرونا قید درس و مدرسه را زد. «قبل از کرونا هم می‌رفتم سوخت‌بری.»

کرونا بهانه خوبی بود برای او که دل خوشی هم از درس خواندن ندارد. «درس خواندن را دوست ندارم.» اولین‌بار شاگرد عمویش شد تا راه‌ورسم سوخت‌بری را از بَر کند. «الان راننده‌ام. ۱۰نفری می‌شویم که بعد از کرونا مدرسه نرفتیم.» سوخت‌بری اینجا کاروکاسبی موروثی است. پدر، برادر، عمو و دایی همگی سوخت‌برند. «هر بار چند تا ماشین با هم همراه می‌شویم، می‌رویم مرز.»

«سوخت را بچه‌ها می‌آورند؛ زیاده. هم تانکرها و هم اتوبوس‌های مسافربری.» فرقی ندارد کالای ممنوعه با تانکر آمده باشد یا اتوبوس، قول‌وقرارشان با مَندی‌هاست. مندی‌ها خریداران سوختی که قاچاقی سوار بر تانکر یا اتوبوس‌های مسافربری می‌رسند زاهدان. «آنها به مَندی‌ها می‌فروشند، ما از مندی‌ها می‌خریم.»

نرخ ریسک بر سر جان؛ از ۲۰هزار تومان تا ۳۰۰هزار تومان

تانکرها هم هستند؛ تانکرهایی با بوی بنزین. از تهران، مشهد، کرمان و شهرهای دیگر می‌آیند. خطر را به جان می‌خرند برای رسیدن به زاهدان و ایرانشهر.  شاید هم ۱۴ساله بود که پشت به مدرسه کرد و رفت تا زنده ماندن را میان جاده‌ها تمرین کند. ۱۵سال از آن تصمیم «ابراهیم» می‌گذرد. «درس خواندن فایده‌ای نداشت. بعضی‌ها خواندند بی‌فایده بود.»

دخل‌وخرج خانه پدری «ابراهیم» هم مثل بسیاری از همسایگان همخوانی نداشت. «پدرم بیکار بود برای خرجی رفتم سوخت‌بری.» استرس‌ها و بالا و پایین تمام این سال‌ها اولین‌ سفرش را از یادش برده. اما این را خوب به خاطر دارد که اولین‌بار شاگرد پسردایی‌اش شد. «یه‌کم بزرگ‌تر از من بود.» از همان اولین سفر این را هم به خاطر سپرد که از «سراوان» رفت‌وآمد کند برای کاروکاسبی ممنوعه‌‌اش. «از طرف سیب‌سوران خوب نیست، سراوان بهتره.»

«سوخت را بچه‌ها می‌آورند؛ زیاده. هم تانکرها و هم اتوبوس‌های مسافربری.» فرقی ندارد کالای ممنوعه با تانکر آمده باشد یا اتوبوس، قول‌وقرارشان با مَندی‌هاست. مندی‌ها خریداران سوختی که قاچاقی سوار بر تانکر یا اتوبوس‌های مسافربری می‌رسند زاهدان. «آنها به مَندی‌ها می‌فروشند، ما از مندی‌ها می‌خریم.»

 

سیستان‌وبلوچستان ۱۴۱هزار بازمانده و ترک تحصیلی دارد.

بنزین یا گازوییل از راه رسیده لیتری ۶هزار تومان پای «ابراهیم» و بقیه نوشته می‌شود. «مرز ۷هزار تومان گاهی‌اوقات هم ۷هزارو۵۰۰ تومان می‌فروشیم.» اصل سود بی‌دردسر نصیب مَندی‌هاست؛ واسطه میان سوخت‌بران بین‌شهری و سوخت‌برانی که دل به کوه می‌زنند برای رسیدن به پاکستان.

دوسال شاگردی حالا از «ابراهیم» راننده خبره‌ای ساخته. «الحمدلله الان راننده‌ام.» شاگردی را با نرخ ۲۰هزار تومان برای هر سفر پشت‌سر گذاشت. حالا که راننده شده برای ۳۰۰هزار تومان جانش را کف دست می‌گیرد برای نان درآوردن. باقی سود بعد از مَندی‌ها نصیب صاحبان سوخت و بعدش صاحب زامیادها می‌شود. «بعضی‌وقت‌ها سود صاحب سوخت صدهزار تومان است یک روز یک میلیون، یک روز هم هیچی.»

همه‌چیز به نرخ بنزین و گازوییل لب مرز بستگی دارد. «بعضی وقت‌ها نرخ یکهویی می‌افتد و یک موقعی بالا می‌رود.» نرخ که کف را می‌زند، مسافران ماجراجوی بمب‌های متحرک لب مرز اتراق می‌کنند. «صددرصد می‌مانیم تا نرخ بالا برود. دوهفته هم شده، ماندیم مرز.»

گازوییل‌کشی؛ کاروکاسبی موروثی

تاریکی با سرنوشت‌شان یکی شده؛ مجالی برای دل زدن به جاده. سوییچ را که می‌چرخانند خطرکردن شروع می‌شود. «از خانه بیرون می‌رویم خودش خطر است.» هر روز یک حادثه شب‌شان را روز می‌کند. یک روز دزد به یکی از سوخت‌برها دستبرد می‌زند و زمانی ماجرا به چپ‌کردن یکی از ماشین‌ها ختم می‌شود. «چندین‌ نفر جلوی چشمانم آتیش گرفتند.»

هر حادثه‌ای کمی ترس می‌اندازد به جان‌شان اما چاره‌ای جز ادامه نیست. «مجبوریم. اینجا کار نیست. روزگارمان همین است.» سال‌ها هم سوخت‌بر باشند پس‌اندازی در کار نیست برای خرید یک زامیاد. «راه زیاد نیست. دو راه بیشتر نداریم که دولت آن را هم بسته. نرخ هم پایین آمده. این همه خطر نمی‌ارزد اما بچه‌هایم گرسنه‌اند.»

چندصباحی است راه بر نیسان‌ها بسته شده و موتورها جور نیسان‌ها را می‌کشند. «ابراهیم» و خیلی‌ها دیگر هراس دزدها را دارند. همان‌هایی که هفته پیش چهار نفر را برای ۴۰۰هزار تومان کشتند. «امسال دزد زیاد شده.» تعقیب‌وگریز دزدها برای او به خیر گذشته. «مال ایران‌اند از بچه‌های همین سراوان.»

از همان چند سال پیش که سوخت‌بر شدند، خطر را به جان خریدند. «بیشتر همکلاسی‌هایم سوخت‌بر شدند. خیلی از دوستانم را در سوخت‌بری از دست دادم. یکی را همین سال گذشته از دست دادم.» پسرها از فردای سوگ پدر یا ازکارافتادگی‌اش گازوییل‌کش می‌شوند، کاری به قیمت جان. «بچه‌هایم الان کوچیک‌اند. دخل نمی‌رسد آنها هم باید بروند راهی ندارند. باید این کار را انجام بدهند.»

 

روستاهای سیستان‌وبلوچستان؛ سوختن رسم مردان اینجاست

«عبدالله، نعیم و شاهگل همین سه، چهار ماه پیش سوختند.» سوختن اینجا عادی است، از وقتی کشاورزی از رونق افتاد و دامپروری رو به نابودی برداشت، سوختن رسم مردان اینجا شد. «بالای ۲۰ نفر در همین روستا در یکی دوسال گذشته سوختند.»

سرنوشت‌ اغلب‌شان جوان‌مرگی است؛ یا تیر نفس‌شان را می‌برد یا مسیر کوهستان با اجل آشتی‌شان می‌دهد. مسیری که یک ترمز خلاص یا کمی فشار به پدال می‌بردشان به ته پرتگاه. «کشاورزی نیست. تنها چیزی که مانده سوخت‌بری است.»  تا مرز دو ساعت بیشتر راه ندارند اما ۶-۵ساعت رانندگی در جاده خاکی را به جان می‌خرند برای بردن کالای ممنوعه. «همه سوخت‌برها در منطقه حایل جمع می‌شوند؛ منطقه‌ای میان مرز ایران و پاکستان.»

جایی برای اتراق سوخت‌برها و ماشین‌های پاکستانی که برای بردن سوخت آمده‌اند. «هر ماشین ۱۴ بشکه می‌بَرد؛ هر بشکه ۲۲۰لیتر.» هر بشکه برای سوخت‌بر ۷۰۰تومان آب می‌خورد تا لب‌مرز ۸۰۰تومان فروخته شود. «هر ماه سه‌، چهار بار بیشتر نمی‌روند؛ به شرط زنده ماندن.»

مشک‌های بنزین و گازوییل که بار زامیادها می‌شوند، راننده‌ها بی‌توقف تا مرز یکسره می‌رانند. «مسیر سخت است و چند روزی بدن‌شان کوفته می‌شود.» گاهی اوقات پاکستانی‌ها دست به یکی می‌کنند برای پایین آوردن نرخ سوخت. «گاهی اوقات چند روز در مرز معطل می‌مانند برای بالا رفتن نرخ‌ها.»

منبع: شهروند

دیگر رسانه ها

کدخبر: 4567

ارسال نظر