تپه ننه ، یک روز بدون زنان
در کوچههای پیرکندی هیچ زنی نبود. آنها صبح زود رفته بودند در طراوت دامنههای تپهننه روزی را بدون مردها سرکنند. آواز بخوانند و برقصند. زن حاجعلیاصغر هم رفته بود و او تنها نشسته بود
صورت مردِ باریک مثل گچ دیوار سفید شده بود. سوار موتور با سرعت از میدان ده رد شد و وسط خیابان، جلو قهوهخانه ایستاد. از موتور پیاده شد و ایستاد روبهروی همهی مردانی که جلو قهوهخانه جمع شده بودند. ناگهان فریاد زد و تمام فحشهای عالم را نثار «ناموس» آنها کرد. «کی اسم منو داده به پلیس؟» در آن ظهر جمعهی اردیبهشتی، مردهای روستای پیرکندی، در بیستکیلومتری شهرستان خوی در آذربایجان غربی، یک لحظه فراموش کردند که امروز هیچ زنی در روستا نیست.
آهن در آسمان
بارانِ اول قبل از رفتن زنها به «تپهننه» باریده بود. فلق نزده ابرها از پشت کوه چلهخانه آمده بودند و بر برگهای سپیدارها باریده بودند و رفته بودند. صبح زود که زنها سمت تپه راه افتادند، خاک هنوز تر بود و مردهای روستا کمکم بیدار میشدند. صورت آفتاب پیدا شده بود و بر میدان ده و چشمهای فرسودهی حاجعلیاصغر میتابید. حاجعلیاصغر نشسته بود جلو قهوهخانه و تازه چای صبح را سرکشیده بود. خندهی منگی بر لبهایش بود و به اوضاع روستا میخندید. روستا در روز جمعه، سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۸، عادی نبود. ماشین نیروی انتظامی اول خیابان ایستاده بود و دهها مرد دورش جمع شده بودند و جروبحث میکردند، داد میزدند و میگفتند تقصیر ما نبود. حاجعلیاصغر گفت: «کی میخواد این داستان تموم شه؟»
در کوچههای پیرکندی هیچ زنی نبود. آنها صبح زود رفته بودند در طراوت دامنههای تپهننه روزی را بدون مردها سرکنند. آواز بخوانند و برقصند. زن حاجعلیاصغر هم رفته بود و او تنها نشسته بود. دستی به کت کهنهاش کشید و گفت: «میبینی؟ خدا پدر مصدق را بیامرزد. اگر نبود الآن این تن من نبود. نفت و گازمان را از انگلیسیها و اُروسها گرفت وگرنه ما چیزی نداشتیم بخوریم.»
پیرمرد حرفهایش را بیوقفه ادامه میداد، شمردهشمرده و آرام، با صدایی که ۸۷ سال از عمرش میگذشت: «قدیم هرچه میگفتند این ملت باور میکردند. از هیچچیز آگاه نبودند. یکی از اهالی همین روستا رفته بود روسیه. وقتی برگشت گفت آنجا آهنهایی دیدم که به آسمان رفته بودند. هیچکس باور نکرد. دامادش جلو جمع مسخرهاش کرد و گفت مگر میشود آهن به آسمان برود؟ گذشت و گذشت و جنگ دوم جهانی شروع شد. هواپیماها از بالای همین آسمان رد میشدند. رفت در خانهی دامادشان را زد و او را بیرون کشید. هواپیما را نشانش داد و گفت به چشم خودت ببین! آهن است که در آسمان پرواز میکند.»
حاجعلیاصغر میخواست ثابت کند که بالای تپهننه هیچ معصومی دفن نشده اما باور مردم را کاری نمیشود کرد. «به ایران فقط جناب معصومه و حضرت رضا آمدهاند که یکی قم و دیگری مشهد است. امام را به پیرکندی چهکار؟ اما تپهننه یمن و برکت دارد. زنها میروند یاللی (رقص سنتی آذربایجانی) میرقصند. از آن زمانی که پدرهایم گفتهاند این مراسم وجود دارد. زنها یک روز در سال جمع میشوند و میروند تپهننه. قابلمه بار میگذارند و چای دم میکنند و میزنند و میرقصند. قدیم از خدا باران میخواستند.»
دستها را به سمت ابرهای تناورِ آسمان روستا گرفت. «حالا هم هر روز، شفق که میشود، چندتایی آهن پشتسرهم میگذارند و میروند. نه میدانم کجا میروند و نه میدانم چه میبرند.»
– حاجآقا روستا بدون زن چه جوریه؟
– برای من که غذا پخت و رفت. این هم یه روزیه دیگه.
ننهای که جار میزد مُرد
در روستا همهمه بود. مردها گروهگروه جمع شده بودند جاهای مختلف خیابان. تا چشم کار میکرد مرد بود. عصبانی بودند و گاه سر هم داد میکشیدند. مردی از گروه جدا شد و لگد به پای تولهسگی زد که در خیالات خودش غوطهور بود و راه میرفت. لگد پای توله را شکست. زوزهاش را همهی مردها شنیدند. نگاهی به سگ انداختند و مشغول کار خودشان شدند. رسول رضایی، که مثل حاجعلیاصغر جلو قهوهخانه نشسته بود، دو دستش را بالای عصا گره زده بود و سیگاری هم لای انگشتانش دود میشد. صدایش چنان خشدار بود که میشد سیگارهای دودشده در سالهای رفتهی عمر را در کلماتش رد گرفت. گفت: «چرا سگ را میزنید؟» و بعد شروع کرد به حرف زدن دربارهی تپهننه: «میگویند آنجا یک ننهی پیری بوده که هنگام مرگ وصیت کرده که مرا ببرید بالای آن تپه دفن کنید. اهل همینجا، پیرکندی، بود. زنها میروند آنجا میرقصند و یاللی میروند. به دلخوشی میرسند. نان و غذا میبرند. ننهای بود که جای مادر من هم بود. میآمد در روستا جار میزد که فلان روز همهی زنها با هم میرویم به تپهننه. من از ریشسفیدها و بزرگان قدیم ده اینها را شنیدهام. آن ننهای که جار میزد مُرد ولی همچنان میروند. از شهر هم میآیند. مردها نمیتوانند بروند.» مشرسول گره دستهایش را باز کرد و عصا را به پایش تکیه داد. چای را توی نعلبکی ریخت و هورت کشید. سگ همچنان زوزه میکشید. مرد جوانی، با چوبدستی، آرام بر سر سگ کشید. زوزهها کمتر شد.
خدا به ساندویچی برکت بدهد
همهی صندلیهای چوبی قهوهخانه پر بود. روی میزهای پریدهرنگ یک قندان و یک زیرسیگاری بود و فنجانهایی که مدام از چای پر و خالی میشد. پُک اول به سیگار مصادف میشد با آخرین جرعهی چای. دود سیگارها به هوا میرفتند، میرقصیدند، گره میخوردند و از در فرار میکردند. اینجا هم جروبحث بود و دعوا ادامه داشت. یکی میگفت ما تعدادمان بیشتر است. آن یکی میگفت حق با ماست. میرویم و حرفهایمان را میزنیم. پرویز گفت: «مأمور گفته که الآن کفهی ترازو به نفع شماست. پس آنهایی که احضار شدهاند بروند تا مشکل حل شود.» کسی به تپهننه و روستای خالی از زن فکر نمیکرد، اما شنیدند که یک مهمانِ ناخوانده، میان دعوا، پرسید: «کسی میداند ماجرای تپهننه چیست؟» یکباره موضوع دعوا عوض شد. حرف توی حرف. یکی گفت: «اطلاعات بهدردبخور نداریم.» یکی دیگر که پاهایش را جمع کرده بود روی صندلی گفت باید از جمشید بپرسید. جمشید برادرش بود. چندنفری مخالفت کردند. گفتند جمشید حالیش نیست و نمیداند آنجا چه خبر است. «جمشید فقط میتواند توی عروسیها خودش را نمایش بدهد. کار او نیست دربارهی میراث فرهنگی حرف بزند.»
میان سروصداها یک نفر صدایش را بلند کرد. «ما اطلاعات بهدردبخور نداریم. فقط میدانیم که یک عروسی بوده که گفته مرا آنجا دفن کنید. بهخاطر عروس آنجا میروند و میرقصند. زیارت هم میکنند چون میگویند نوهی سیدی بوده و مقدس بوده. اصلاً معلوم نیست چی به چیه. هم عزاست و هم عروسی. همهی زنها الآن آنجا هستند. روستا بدون زن است. خدا به ساندویچی برکت بدهد.» همه خندیدند و یک نفر هم به جمشید زنگ زد.
تا جمشید بیاید، احمد گفت: «الآن بهترین فرصت برای روستای ماست.» همه با حرکت سر تأیید کردند و صدای «بله، بله» پیچید توی قهوهخانه. تأییدها که تمام شد، احمد ادامه داد: «الآن زنها به تپه رفتهاند و مردها هم که در قهوهخانه. بهترین فرصت برای دزدی از خانههاست.» خندیدند. جمشید هم رسید و همه ساکت شدند. تا موضوع را فهمید مثل سخنران حرفهای شروع کردن به حرف زدن؛ قاطع و بیمکث: «قضیهی تپهننه را ما از پدران و مادرانمان شنیدهایم. میگفتند یک عروسی بوده پانصد سال یا ششصد سال پیش که میمیرد. وصیت میکند که مرا بالای این تپه خاک کنید. همانجا کنار تپه در تبریزنامی زندگی میکردهاند. تبریز قدیم آنجا بوده که زلزله دفنش کرده. بعد در وصیتش گفته که یکبار در سال در سالگرد من بیایید و اینجا برقصید. من الآن پنجاه سالم است. بچه که بودم میرفتم آنجا برای زنها میخواندم و آنها هم یاللی میرفتند. الآن هم اگر میخواهی بروم برایشان بخوانم.»
– مگر میگذارند؟
به من چیزی نمیگویند. من بیشتر در مجالس زنها میخوانم. فرقی نمیکند مجلس زنانه باشد یا مردانه. زن هم آدم است دیگر.
یکی تأیید کرد و یکی خندید و گفت برای جمشید فرقی نمیکند. از جمشید خواستند برای حاضران بخواند. سکوت شد و جمشید گفت: «چی بخوانم؟ الآن اگر دست بزنید همه میریزند توی قهوهخانه.» همه شرط کردند که دست نزنند. یکنفر هم گفت در را ببندید. جمشید شروع کرد:
دولاندیم دونیانی/ گزدیم هر یانی (دنیا را جُستم/ همهجا را گشتم)
بوردا آختاریرام/ نازلی جیرانی (اینجا میگردم/ دنبال آهوی ناز)…
همه آخر آواز دست زدند.
علی فکر کرد که هنوز اصل مطلب دربارهی تپهننه ادا نشده. گفت باید ملاعلی را پیدا کنیم. «به ملاعلی زنگ بزنید. او همهچیز را میداند. نقطهبهنقطه همهجا را نشان میدهد و نقطهبهنقطه توضیح میدهد.» دوباره بحث بالا گرفت که توضیح جمشید کافی بوده یا ملاعلی هم باید حرف بزند. آخرسر همه به توافق رسیدند که حاجعلی ملاعلی بیشتر میفهمد. «او سالها پیش مزاحمیابهای تلفنهای خانگی را به روستا آورد.» حاجعلی تلفن را جواب نداد. حافظ گفت من راه خانهاش را بلدم. جمشید خداحافظی کرد و گفت باید بروم و ادامهی نانها را بپزم. یاد حسینقلی میافتند که یکبار چادر سرش کرده بوده و رفته بوده بین زنها. «مأمورها گرفتنش.» و غشغش خندیدند. احمد گفت: «الآن زنها پایین تپه پاهایشان را میگذارند روی هم و هاکیشکا بازی میکنند.» پاهایش را گذاشت روی هم و ادای بازیِ زنها را درآورد. کناردستیاش گفت: «خوب میمونی هستی.» احمد گفت: «گهخوریاش به تو نیامده.»
بگو پانصد سال، بگو هزار سال
حافظ در خانهی ملاعلی را زد. خاک کوچه را زیرورو کرده بودند. حافظ گفت تازه گازکشی کردهاند و هنوز خاک را صاف نکردهاند. چنددقیقهای طول کشید که در باز شد. حافظ گفت خودش است. چروک هشتاد سال عمر از پیشانیاش شروع شده بود و از کنار بینی رد شده بود و به گوشها و گردن رسیده بود. کویر بود صورت و گردنش. دندانها یکیدرمیان بودند و دهانش بوی سیگار میداد. «آن زنی که آنجا دفن شده از خانوادهی سادات است و اعتبار قویای دارد. به یقین تبدیل شده. بگو پانصد سال. بگو هزار سال. سابقهاش بیحد است. بوده طرف رفته آنجا دیوانه شده. آن زن وجود آرامی بود که آنجا خاک شده. احترامش محفوظ است. مردها را راه نمیدهند چون نامحرمند و اگر بروند اسرار زنها را بیرون میکشند. مثلاً ناامنی بهوجود میآورند. میروند و میآیند و میگویند فلان زن را دیدم که حرکاتش فلانجور بود. حالا هم که اینترنت هست میگذارند توی گوشی و میفرستند تهران و بندرعباس و کجا و کجا.» چندقدمی برداشت.
دستش پایین نمیآمد و ثابت اشاره میکرد به شمال ده. به تپههایی که گاه اخرایی بودند و گاه سبز و میانشان سرخیِ یکدست بهنشان شقایقهای بهاران. «از کرج به اینور به تبریز مرتبط بود. سهچهار تا استان بیشتر نبود. مشهد بود و چهارمحال. من تا ششم ابتدایی خواندم. ولی رفقای من الآن سرهنگتمام و سردارند. بیست سال تهران بودم. یک زمانی با امریکاییها در نیروی هوایی کار میکردم. مرا بردند آلمان و چندوقتی آلمان بودم اما گفتند آنها گوشت مار و قورباغه میخورند که خوشم نیامد و برگشتم. پدرم ۳۶ سال اروپا زندگی کرده. شناسنامهی پدرم صادره از استانبول است. زمان محمدعلیشاه قاجار. پهلویها چند برادر بودند…»
خانهی پدری حافظ نزدیک بود. مادرش رفته بود تپهننه و پدر در این فرصت مغتنم رفیقش را دعوت کرده بود. ساعت از ظهر گذشته بود. سفرهی ناهار روی زمین پهن بود. ظرف میوه میان بشقابهای غذا. پوست میوه کنارش. زیرسیگاری پر از تهسیگار وسط سفره. گاز پیکنیک کنار سفره. نوشابه کنار دیوار. شیرینی کنار قابلمهی غذا و گربه در آستانهی پنجره منتظر مرغهای مانده از غذا که مادر پخته بوده. جمال پیرکندی، پدر حافظ، میزبان بود و کاظم کریمی مهمان. غذا را خورده بودند و آقای کریمی همانجا کنار سفره لم داده بود به متکا و چشمهایش منتظر چرتِ بعدازظهر.
رقص چند آذرخش
مردها هنوز داشتند در خیابان اصلی ده بحث میکردند. مرد لاغری سوار بر موتور مثل فشنگ سررسید. ترمز کرد. از موتور پیاده شد و رفت روبهروی دیگر مردها ایستاد. هرچه دشنام بلد بود نثارشان کرد و گفت نمیگذرم از کسی که اسم مرا به مأمورها داده. انتقام میگیرم.
پسر جوانی داستان آن روز را تعریف کرد: «چهلپنجاه سال است که روستای ما با روستای آن طرف تپه درگیر است. آنها جمعیت کمی دارند اما گوسفندهایشان را به مراتع ما میآورند. دامهایشان از علوفههای ما میخورند. یکجفت و چهارتک آدمند. این بندهخدا هم که عصبانی شده اصلاً گوسفند ندارد که سر مرتع و علوفه دعوا بکند. اشتباهی اسمش را دادهاند به نیروی انتظامی و گفتهاند که یک سر دعوای هفتهی پیش او بوده.»
پسر جوان گفت کاش دیشب در روستا بودید. آذرخش چند بار در آسمان رقصید.
آفتاب زل زده بود به روستا. بوی برگهای تازهی درختها را باد اردیبهشت بلند کرده بود. توی یکی از کوچههای باریک روستا، دری باز شد. پیرزنی بیرون آمد. چرا نرفته بود؟ «مریضم. امسال نتوانستم.» رفت توی خانه و در را بست.
- این مطلب در شمارهی ۴۷ مجله شبکه آفتاب چاپ شده است.
- عکسها از عباس کوثری - نویسنده ایمان پاکنهاد
ارسال نظر