یک ماجرای عجیب از دزدی جمعی چند پیرمرد
در مطلب زیر رشته توئیتی از یک اکانت به نام «Farid» را آوردهایم که ماجرای دزدی پیرمردها از صندوق امانات hotton garden را روایت میکند.
یکی از دزدان، تری پرکینز، که ۶۷ سالش بود، دیابت داشت و انقدر حالش داغون بود که برای روز دزدی با خودش انسولین و دارو آورده بود که مبادا بیهوش بشه. بقیه دزدا هم بالای ۶۰ و ۷۰ سن داشتن و میخواستن یک صندوق امانات پر از الماس رو در لندن خالی کنن
برایان ریدر ۷۶ سالش بود و تازه زنش مرده بود. تری پرکینز ۶۷ سال داشت و دائم مریض بود. جونز ۶۰ سالش بود. کارل وود ۵۸ سال داشت. رانندهشون ۷۵ ساله بود و همگی اینا در جوانی دزدیهای معروفی انجام داده بودن. میخواستن به عنوان کار آخر یک کار بزرگ انجام بدن.
صندوق امانات در یک ساختمان ۷ طبقه بود با ۶۰ تا مستاجر که بیشترشون تو کار طلا و جواهر بودن. آسانسور از طبقه همکف پایینتر نمیرفت. صندوق امانات در طبقه زیرزمین بود. وقتی وارد ساختمون میشدی ۶۰ ثانیه فرصت داشتی که رمز رو بزنی وگرنه آژیر به صدا در میومد.
در اصلی ساختمون روی خیابون بود. اما یک در کوچیک برای مواقع امرجنسی داشت که داخل یک کوچه بود. این در وصل میشد به یک حیاط خلوت باریک که وصل میشد به زیرزمین. دزدا برای کارشون یک لانگ ویکند رو انتخاب کردن. جمعه جشن easter بود و تا یکشنبه ساختمون قفل میشد
اواخر روز پنجشنبه ساعت ۹ شب یک مرد لاغر با روپوش آبی از جلوی دوربین CCTV رد میشه، میره جلوی در اصلی ساختمان و به راحتی با کلید در رو باز میکنه. پلیس بعدها اسم این مرد رو basil معرفی میکنه. کار این مرد قطع کردن آلارم و دوربینهای داخل ساختمونه و اینکه بقیه رو راه بده تو.
حین قطع کردن دوربینها، بطور عجیبی دو دوربین رو خاموش نمیکنه. یکی اون دوربین که در مسیر خروج اضطراری هست و دیگری دوربینی در طبقه دوم ساختمان. کمی بعد از ورود basil به داخل ساختمون، دوربین CCTV بیرون ساختمون یک ون سفید رو نشون میده که میاد کنار در خروج اضطراری توقف میکنه
چند نفر ازش پیاده میشن که همگی لباس کارگران شهری و شهرداری پوشیده بودن. با چند تا کیف حامل وسایل کار و دو تا سطل زباله چرخدار بزرگ. همگی هم ماسک به صورت داشتن. یکیشون میره ساختمون روبرویی تا از پنجره منطقه رو زیر نظر داشته باشه. کل این افراد وارد ساختمون میشن
این چند نفر، چون مسیر مستقیم به طبقهی صندوق نداشتن، و آسانسور از همکف پایینتر نمیرفت، یکی رو فرستادن طبقه اول که آسانسور رو بزنه. آسانسور وقتی رفت بالا، مانعی رو گذاشتن لای در که بسته نشه و همونجا بمونه. بدین ترتیب از طریق فضای خالی آسانسور در طبقهی همکف، خودشون رو سر دادن
پایین تا برسن به زیرزمین و طبقهای که صندوق توش بود. برنامه ریزی اونها برای خالی کردن صندوقها این بود که سه روز طول میکشید؛ و برای همین آخر هفته رو انتخاب کرده بودن. میخواستن کل صندوقها رو خالی کنن. کل پیرمردا قرصای درمانیشون رو با خودشون آورده بودن.
برای خاموش کردن آلارم اون ناحیه، سیم تلفن رو قطع کردن و دستگاه GPS رو خورد کردن. همین باعث شد یه مسیج ارسال بشه به یکی از نگهبانای ساختمون. ساعت یک نصف شب بود. طرف بدو بدو خودش رو میرسونه جلو ساختمون و چیزی مشاهده نمیکنه که حاکی از ورود به داخل ساختمون باشه.
پیرمردا برای رسیدن به اتاق صندوق مجبور بودن یکی دو تا دیگه در رو باز کنن. بالاخره رسیده بودن به اتاق پشتی صندوق و اونجا میبایست دیوار رو سوراخ میکردن تا بتونن برن داخل؛ طبیعتا نمیتونستن در اصلی صندوق رو باز کنن. سنتی میخواستن وارد شن با سوراخ کردن دیوار.
دیوار حدودا نیم متر ضخامت داشت و از بتن ساخته شده بود. این دیوار خیلی قدیمی بود و حدود ۷۰ سال عمر داشت. برای زمان خودش شاید غیرقابل نفوذ بود، ولی برای اینا با ابزاری که آورده بودن بچه بازی بود. ابزارشون یک دریل هلتی سر الماس بود که ۶ هزار دلار قیمت داشت.
با یادگیری از یوتیوب، شروع کردن به سوراخ کردن این دیوار بتنی. دو ساعت و نیم مشغول بودن. دست نگه داشتن و از داخل سوراخ داخل رو نگاه کردن که یکیشون گفت fuck me! اینکه یه دیوار دیگهست! انتظار داشتن پس از برش این دیوار صاف برن تو دل گاو صندوق، ولی خورده بودن به یک دیوار کاملا فولادی پشت صندوقها که هم به سقف و هم به زمین پیچ شده بود و به شدت سفت و محکم بود. برای حل این مشکل، یک پمپ هوا رو آوردن با یک جک هیدرولیک که تا ۱۰ تن رو جابجا میکرد. بعد از یکی دو بار فشار، پمپ از کار افتاد
نا امید و مستاصل، ساعت هشت صبح، یک به یک از ساختمون با همون لباسهای شهرداری اومدن بیرون و هرکی رفت یه گوشهای. یکی رفت خونه، یکی رفت ابزار جدید بخره و بقیه هم هرکدوم یه وری رفتن. قرار بود با ابزار جدید برگردن که دو نفرشون گفتن ما دیگه نمیایم و این کار احمقانهست.
ساعت ۱۰ شب همون روز دوباره با همون لباسای شهرداری برمیگردن داخل ساختمون؛ اینبار با یک پمپ هیدرولیک قویتر. دو تا پایه فلزی رو پیچ میکنن به کف و سقف و پمپ رو تکیه میدن بهش. پمپ که زورش تا ۱۰ تن میرسه، فشارش میدن به اون دیوارهی فولادی.
با این پمپ قدرتمند بالاخره میتونن دیوار فولادی رو تکون بدن عقب و بالاخره راه باز میشه به داخل. از اونجایی که سوراخ داخل دیوار کوچیک بود، فقط یکیشون که لاغر بود میتونست بره تو. اون رو میفرستن داخل و شروع میکنن به خالی کردن صندوقهای پر از الماس و طلا.
از ساعت ده شب جمعه تا ۵ صبح جمعه صندوق خالی میکنن. موفق میشن حدود ۱۰۰ صندوق رو خالی کنن. از اونجایی که نایی براشون نمیمونه و میبینن که کلی الماس و طلا و جواهرات از صندوقها درآوردن، بیخیال ادامهش میشن. کل محموله رو میریزن داخل سطل اشغالهای چرخدار و میان بیرون از ساختمون.
خیلی ریلکس و بدون نگرانی سطلها رو میزارن تو ماشین و بقیه هم سوار میشن. راننده هم همه رو میرسونه خونه و طی ۳۶ ساعت بعد کل جواهرات رو بین خودشون تقسیم میکنن. حجمی که دزدیده بودن حدود ۳۰۰ میلیون دلار بود. هرچند که پلیس میگفت بیشتر بوده.
روز دوشنبه مسئول صندوق که میاد تو مشکوک میشه که چرا یکی دو تا از درها قفلهاش بازه. در صندوق رو که باز میکنه احساس میکنه بمب ترکیده و همه صندوقها پخش و پلا روی زمین ریخته شدن. زنگ میزنن به پلیس و کم کم خبر در شهر میپیچه. صاحبان صندوقها هم کم کم سرو کلهشون پیدا میشه
یک موردی که اینجا پیش میاد اینه که اون صندوقها محرمانهست و کسی نمیدونه چی توشه؛ و وقتی چنین اتفاقهایی میافته، صاحب صندوق میتونه بیشتر از چیزی که داشته رو عنوان کنه. صندوقدارهای عصبانی همه اومدن، مردم جمع شد، پلیس خیابون رو بست و دوربینهای تلویزیونی اومدن سر صحنه.
حدود شش هفته از دزدی گذشته بود و دزدها در کافههای اطراف لندن جمع میشدن و خوشحال میخوردن و میخندیدن. طراحی این دزدی حدود ۳ سال طول کشیده بود و طبیعتا با کمک یک فرد نفوذی کارمند در داخل ساختمون تونسته بودن انجامش بدن. حتی تو پلیس لندن هم آدم داشتن و مطلع بودن که چی میگذره
کار بزرگی کرده بودن. روزنامهها نوشته بودن که کار یک تیم زبده و ماهر هست. شاید هم یک تیم خارجی. بعضیا میگفتن کار خود افراد داخل ساختمون هست که این مسیرها رو بلد بودن. یه سری میگفتن این کار سنگین کار آدمای ورزشکار و ماهر و فرز هست.
در حالی که این پیرمردا حتی نمیتونستن بدون. یا اونقدر مریض بودن که نفس کم میاوردن هنگام کارهای سنگین سوراخ کاری و جمع آوری جواهرات. پلیس یک تیم اختصاصی رو متمرکز کرد روی این کار. حدود ۱۲۰ دوربین نظارتی خیابونهای اطراف و منطقه رو یک به یک چک کردن.
طی تحقیقات، یکی از پلیسها نظرش جلب میشه به یک خودروی بنز که چندین بار از جلوی دوربینها رد میشه. چون تصاویر دوربین خوب نبود، مجبور شدن چندین دوربین رو بررسی کنن و مثل یک پازل حلش کنن که پلاک ماشین رو بتونن بخونن.
پلاک رو که تونستن بخونن متوجه شدن مربوط به یک دزد سابقه دار سابق هست به اسم کنی کالینز (که تو این دزدی بود). تونستن شماره گواهینامهش رو در بیارن و دیدن که چند ماه قبل یک ون رو خریداری کردن. مشخصات ون رو دراوردن و با تکیه بر سیستم ردیابی مرسدس بنز، دیدن که این ون یکی دو بار به یک ابزار فروشی رفته.
طبیعتا این چیزا ثابت نمیکنه دزدی رو و پلیس فقط دنبال میکرد سرنخها رو که به چیز قابل قبولی برسه. رفتن دوربینهای اون مغازهها رو چک کردن. دزدها همچنین قبل و بعد دزدی از گوشیهای خودشون استفاده میکردن و پلیس با آنالیز نقاط سیگنالدهی تکراری تونست یه تصویر بسازه که کمک میکرد به حل ماجرا. پلیس شروع کرد به وصل کردن این نقاط به همدیگه: اون شماره تلفنها، تصاویر نه چندان واضح دوربینها، اون ماشینها، مغازههای ابزار فروشی و ... و برای همین پلیس از دادگاه اجازه گرفت که دستگاه شنود کار بزاره تو ماشین دو نفر از دزدا.
برای جمع آوری مدرک بیشتر. اما دیدن اغلب تو ماشین تنها هستن و طبیعتا با کسی حرف نمیزنن. این بار اومدن چند تا مامور لباس شخصی فرستادن دنبالشون که ببینن کجا میرن، با کیا دیدار میکنن و چی میگن. این آدما حدود هفت هشت هفته اون چند نفر رو دنبال میکردن
دمهایی رو آوردن که لب خونی بلد بودن. وقتی دزدا در کافهای مستقر میشدن، درباره دزدی حرف میزدن؛ مثلا میگفتن عجب کاری کردیم، دزدی قرن رو ما انجام دادیم و از این حرفا. پلیس سعی میکرد از دور اینا رو لب خونی کنه. تصاویرشون رو شب و روز ضبط میکردن و ۲۴ ساعته تحت نظارت بودن
یه شب یکی از دزدا که لم داده بود به صندلی کافه، داشت تعریف میکرد که چطور با پمپ هیدرولیک دیوار فولادی رو تکون دادن. خیلی با آب و تاب تعریف میکرد. پلیس تمام تصاویر رو از دور ضبط میکرد و افراد زبدهی لب خونی رو آورد. کسایی که حتی لهجههای خیلی محلی رو بلد بودن، اما خب بازم برای بازداشتشون کافی نبود. میتونستن راحت انکار کنن. پلیس فقط شواهد جمع میکرد. منتظر بودن خطایی ازشون سر بزنه یا با جنسها یه جا بگیرنشون.
هفتهی هفتم، بالاخره مثل اغلب دزدیهای لو رفته، دچار اشتباهی شدن که براشون گرون تموم شد. اغلب پیرمرد دزدیها رو جایی خارج از خونه قایم کرده بودن بغیر از یکیشون که آورده بود خونه زیر سینک ظرفشویی قرار داده بود.
همین دزد هم گفته بود به برادر زنش! که بیاد کمکش کنه. یعنی یک فرد خارج از تیم رو از این ماجرا باخبر کرده بود که نباید میکرد. قرار شود یک صبحی طلا و جواهرات رو ببرن بیرون آب کنن تا خونه نباشه. برادر زنش تاکسی میگیره که «کسی شک نکنه»
با تاکسی میرن وارد یک پارکینگ میشن که پر از دوربین CCTV هست اونم با چند تا نایلون که دستشون بود و حاوی طلاها بود. پلیس هم همین رو میخواست که یکیشون رو با طلاها بگیره و مدرک داشته باشه. هنگامی که اینا تو پارکینگ داشتن نایلونها رو در میاوردن، پلیس لندن همزمان به ۱۲ نقطه شهر حمله میکنه و همهشون رو میگیره. چرا همزمان؟ چون اگر این یارو رو تو پارکینگ میگرفتن ممکن بود بقیه فرار کنن، اما، چون همه رو میشناختن، همزمان همه رو گرفتن که کسی فرار نکنه. حدود ۲۰۰ پلیس درگیر این عملیات شدن.
بعد از گرفتنشون اینا خودشون رو به کوچه علی چپ میزنن. سرکار من اصلا با واکر راه میرم من کجا دزدی کردم؟ یکی دیگه میگفت: من اصلا با دستگاه اکسیژن نفس میکشم و آسم هم دارم این حرفا چیه میزنین. من کجا دزدی کردم.
پلیس هم کل شواهد رو جلوشون گذاشت: تصاویر دوربینها، ماشین، لب خونیها و بقیه موارد. پلیس فقط یک نفر رو نتونست بگیره و اونم Basil بود که با حدود ۱۵ میلیون دلار جواهرات فرار کرده بود و هنوزم نگرفتنش.
بدین شکل ماجرای دزدی الماس این پیرمردا خاتمه پیدا میکند و مجرمان هر کدوم به شش هفت سال زندان محکوم میشن. پلیس میگه پولهای برگشتی اون چیزی نیست که دزدیدن و بخش بزرگیش قایم شده و هیچکس هم نمیدونه دقیقا چقدر قایم شده. چون کسی آمار داخل صندوقها رو نداشت.
این ماجرای دزدی بخاطر سن و سال دزدها خیلی معروف شد. فکر کنم سه تا فیلم ازش ساختن و دو تا کتاب هم نوشته شده!
ارسال نظر