عید امسال مرا ببر به عصر ساسانیان

13 پرده از بازسازی 13 روزه‌ نوروزهای قدیم

عید امسال مرا ببر به عصر ساسانیان

مجله عرشه  : ابراهیم افشار، روزنامه‌نگار در مجله عرشه نوشت :

۱. «نوروز امسال نیز طبق ‌معمول هرساله، بهترین شیرینیجاتِ تَر و خشک و انواع و اقسام شکلات‌های معروف خود را جهت پذیرایی از شما فراهم ساخته است.»

ای کافه قنادی نادری! ای کافه نادری! چرا باید این آگهی ۵۰ سال پیش تو در روزنامه¬های قدیمی، از صبح توی مغزم رخنه کند و پیرم را دربیاورد؟ ای کافه نادری. ای کافه نادری. چه شاعرانی که در تو لنگر انداختند و در تو پیر شدند. سلام مرا به بُرش¬هایت برسان.   

۲. «عجله کنید. عجله کنید. از حراج واقعی پوشاک دوطبقه مرکزی فراهانی دیدن کنید. کت‌وشلوار مردانه ۸۵ تومان به بالا. کت‌وشلوار بچگانه ۵۵ تومان به بالا. با پیراهن مجانی. آدرس: خیام. اول کوچه قورخانه.»

ای قورخانه، ای قورخانه. تمام بلوزهای عیدم بوی تو را می¬دهد. راه¬راه. مخمل. زری¬دوزی‌شده. یقه اسکی. یقه آهاری. دخترانه، پسرانه. امسال اما یک پیراهن مشکی ساده در تنم نشسته است. به نشانه سهراب¬هایی که از دست داده¬ام.

۳. ای کریم عسلی، ای کریم عسلی نالوتی بگو در کدام قبرستان خوابیده¬ای که امسال یاد ما نمی¬کنی؟ یادت هست آن سال که برف سنگینی در تهران باریده بود و مردم تا سیزده‌به‌در، روی خوش آفتاب را ندیده بودند. به مهدی حمال گفته بودی عین ۱۳ روز را می¬روی توی بازار و داد می¬زنی که «ای حلال¬زاده، ای شیرپاک خورده، هرکس عید نوروز را پیدا کرده، به نایب¬کریم نشانی دهد و ۱۰ تومان حلال، مشتلق بگیرد.» خود نایب¬کریم هم با عده¬ای از نوچه¬هایش درحالی‌که در روز روشن، فانوس به دست گرفته بودند، توی خیابان¬ها و بازار می‌چرخیدند و داد می¬زدند امسال عید نوروز گم شده، دنبالش می¬گردیم. آخرش به این صرافت افتادید که در جلوخان مسجدشاه، مجلس ختمی دایر کنید و در باب مرحوم شدن بهار، جار بزنید که ما برای بهار، مجلس فاتحه¬خوانی برپا کرده¬ایم. خدا بگویم چه کارت کند کریم عسلی. آن سال از آن شعرهای شکرینِ مجلس ختم دلقکان چه پولی بابت مخارج فاتحه¬خوانی برای بهاران به جیب زدید. 

۴. ای شیپور«خرم‌باش». ای شیپور خرم¬باش که عیدها درست در لحظه تحویل سال از رادیو در خود می-دمیدی، من جوانی¬ام را در نُت¬های تو گم کرده¬ام. آن لحظه¬ها که گوینده صدامخملی حکم می¬کرد: «در لحظه تحویل سال حتما به آب نگاه کنید.» من آبم کجا بود. من با کدام دل، آب¬های کدر خوزستان و اصفهان را نگاه کنم؟ الان دیگر باید یک آب¬معدنی ۱۰ هزار تومانی بگذارم توی سفره هفت¬سین و به او بگویم یک دل سیر مرا نگاه¬نگاه کند تا بختش باز شود. 

مجله عرشه

5. ای مادربزرگ. ای مادربزرگ¬های به‌خون‌خفته. درِ خانه را چفت کرده¬ام که تو دیگر مثل قدیم¬ها که به محض اعلام تحویل سال از رادیو، از حیاطِ خانه بیرون می‌زدی و دوباره برمی‌گشتی و بر خانه نازل می¬شدی، پا از خانه بیرون نگذاری. آن‌جا که هاج‌وواج ازت می¬پرسیدیم: «باز کجا پیچیدی در لحظه تحویل سال آنّا؟» و تو با لبخندی هدر بر لب می¬گفتی: «می¬خواستم نخستین آدم خوش‌قدمی باشم که در سال نو پا در خانه می‌گذارم.» امسال امیدوارم آژانی در لحظه تحویل پا در خانه نگذارد که تا آخر سال، آژان¬بازی کنیم.

6. ای تلویزیون، ای تلویزیون شابلورنس کمددار! من دیگر خودم را برای خواندن کنداکتور نوروزی¬ات هلاک نخواهم کرد. آن روزها که برنامه¬هایت از ساعت پنج عصر با مسابقه تلاش آغاز می‌شد، سپس با پخش سریال ایرانی هردمبیل و موسیقی پاپ و اخبار و نیایش و زیارت ضریح امام‌رضا ادامه می‌یافت و از ساعت ده‌و‌نیم شب هم پخش مستقیم برنامه ویژه نوروزی با شرکت هنرمندان آغاز می‌شد. حالا چه وقت قِر دادن است؟ کمی سخنرانی پخش کنید که بخوابیم.

7. ای سینما متروپل، ای سینما متروپل که جوانی¬ام در صندلی¬های پاره پوره¬ات یله داده است، دیگر آن مخمل قرمز چشمم را نمی¬زند. آن اکران¬های نوروزی¬ات که: «تک‌خال سینمایی عید  امسال، شما را به اوج هیجان می‌برد: چارلز برونسون، خشن‌ترین چهره سینمای عصر حاضر و محبوب‌ترین هنرپیشه روز در فیلم رنگی و پرحادثه «متخصص» شاهکار می¬زند. غوغا می‌کند. هیجان می‌آفریند.» ای متروپل خسته. قهرمان پریشان¬خاطر من در این روزها نه چارلزِ صورت¬زخمی که هزارتا تریلی ماک از رویش رد شده، بلکه ضدقهرمان شکاک اصغر فرهادی است. کجا بیایم بنشینم روی صندلی تاریکت و هما دود کنم که چارلز، انتقام مرا از همه پرسوناژهای شکاک بگیرد.

8. ای حاجی¬فیروز، ای حاجی¬فیروز لُنگ¬پوش، دست روی دلم نگذار و این‌قدر در خیابان¬های چاک¬چاک تهران به جست‌وجوی هزار تومانی¬های چروکیده از آن دنبک پیرت کار نکش. دیگر آن صدای خش¬دارت و آن چشم¬های نشئه¬بازت و آن داریه¬دنبک بینوایت مرا به ترحم وا نخواهد داشت. دیگر آن شعر «غم برو شادی بیا... محنت برو روزی بیا...» بر دل سنگ دختر بهار اثر نخواهد کرد. کدام دختر بهار؟ دختر بهار که نشکفته، یائسه شد؟ دختر بهار که شوهرش سرِ بریده¬اش را در خیابان¬ها می¬چرخاند؟ 

9. ای اسمال بزاز، ای اسمال بزاز لاکردار. من امسال جای تو را با کدام اپلیکیشن عوض کنم؟ آن روزها که آن صدای خش¬دارت را در شب¬عیدها روی سرت می¬انداختی و می¬خواندی: «وای سردست یارم مخمل آبی، جونم... دختر نده به آدمِ بابی، جونم... سردست یارم مخمل کاشی، جونم.... دختر نده به آدم ناشی، جونم.... سر دست یارم مخمل طوسی، جونم... دختر نده به قزاق روسی، جونم.... آخ سر شو شد، نیمه شو شد، دلم او شد... نیومد یارم، گل بی¬خارم...» حالا دیگر صدایت از کوچه پس‌کوچه¬های مولوی نمی¬آید که شهر را با کمک عمله طربت روی سرتان بردارید. آخ «نیمه شو» شد، اسمال واکسی سرش را از پنجره¬ها بیرون نمی¬آورد که ترانه¬های زوال‌یافته مرا گوش کند.

10. ای دوشان¬تپه، ای دوشان¬تپه ویران. امسال دیگر حوصله¬ام نمی¬کشد لباس رسمی سلامم را بپوشم، کلاه بلند نمدی بر سر بگذارم و دورش، شال خلیل¬خانی ببندم و جبّه ترمه¬ تنم کنم و با جوراب قرمز ساق¬بلند و  کفش دستک¬دار، پیشت بیایم که ملت از دیدنم ریسه کنند و کِل بکشند و از حال بروند. می¬دانم اگر فقط یک بار فشن¬های میلان مرا با این سر و وضع ببینند، مُد سال جدید را از روی البسه من انتخاب می¬کنند.

11. ای شیخ¬شیپور! ای شیخ¬شیپور بلاگرفته. عید امسال، دیگر به خانه¬ پامنارت نمی¬آیم. حوصله نمایش¬های نوروزی¬ات را ندارم. مثل آن روزها که مردم طهران در تمام آن 13 روز عید، پاشنه درِ خانه¬ات را از جا می-کندند. خانه¬ای که دیفال‌هایش را با لاشه خشکیده انواع جَک و جانورها زینت داده بودی و همه جا را با کشکول¬ها، بیرق‌ها، سکه¬ها، کوزه¬ها، خمره¬ها، لباس¬های قدیمی، مخصوصا قنداق¬های عتیقه طفل¬های روزگاران گذشته دیزاین کرده بودی. همین که تعداد مهمان¬ها تکمیل می¬شد، نوچه¬هایت با لباس¬های عجیب و غریب، پشت گونی¬های وصله¬دار قایم می¬شدند و تو صدایت را می¬انداختی توی سرت «بیا بدو بیا نخودو بخور و بدو عدسی... زود باش مرخصی، گندمی مال مردمی...» ناگهان نوچه¬هایت درحالی‌که هر کس اکسسوارهایی مثل پای شتر، شاخ گاو یا کله خر به دست داشت، هلهله¬کنان بیرون می¬ریختند و  تو شیپورت را به صدا درمی-آوردی و نوچه¬ها با سطل و آب‌پاش شکسته، ضرب می¬گرفتند و دسته¬جمعی می¬خواندند: «رفتم به بازار، دیدم قورباغه... گفتم قورباغه، دماغت چاقه... رفتم به بازار، دیدم مرغابی... گفتم مرغابی، مال اربابی...» نمایشی که با کله¬معلق زدن‌هایت به سکانس فینال می¬رسید و جماعت با دل‌شادی به خانه¬هاشان بازمی¬گشتند.

12. ای حاجی‌فیروز. ای حاجی¬فیروز سرخ‌پوش که قرمزی¬ات چشمم را می¬زند، دیگر نبینم توی بهار- خیابان بهار شمالی یا جنوبی- آفتابی بشوی و با آن صدای خش¬دار و چشم¬های سرمه¬دار که غم ازشان چیکه¬چیکه می‌بارد با آن جیب¬های خالی که از دور هم تابلوست، بشکن بشکن راه بیندازی که «ارباب خودم سامبلی‌بلیکم. ارباب خودم یه گل دسته. مرتضاعلی کمرشو بسته. بشکن بشکنه بشکن. من نمی‌شکنم بشکن. این‌جا بشکنم یار گله داره. این سیاه بیچاره چقد حوصله داره.» بعد جماعتی از بغلت ویراژ بدهند و فریاد بزنند: «آبیته» و تو نطقت کور بشود و «دختر بهار» از دور نگاهت کند که باز فیروز با جیب خالی به خانه¬اش برگشت. بی¬آن‌که زالزالکی توی جیب پیراهنش برای  بچه¬اش قایم کند.

13. آه ای موبد. ای موبدجان خسته. می¬دانم که خسته¬ای. می¬دانی که خسته¬ام. اما بیا مرحمتی کن و شب عید امسال مرا به عصر ساسانیان ببر. می¬خواهم در روز اول عید که مردم به پادشاهان شادباش می‌گویند و تحفه می‌گیرند، «هوخشتره شهریار» کم و کسری¬های مرا هم به درِ خانه¬ام بفرستد؛ «اسبی تیزتک، یک گونی سکه زر و سیم، یک غلام ماهروی دماغ عملی، یک قبضه شمشیر، یک جام شراب و البته یک موبایل اپل 13 با جلد شکری¬رنگ». موبدجان، موبدجان، من هم قول می¬دهم همانند عصر شمایان که به جای هفت¬سین، «هفت¬شین» می¬چیدید، در لحظه تحویل سال، سفره¬خانه‌ام را با هفت شین، شهد، شیرینی، شمع، شیر، شراب، شکر و شوربا بچینم. یک شین هم که جایش در سفره هفت¬شین خالی است، شلیته مادرم است که در سفره جا نمی¬گیرد، اما اگر گل¬های رنگارنگ روی پارچه مخملش را با آب‌پاش آب بدهم، مطمئنم که خانه¬ام گلستان خواهد شد. شب‌بوها کنار بومادران. شمعدانی¬ها کنار باباآدم. حُسن¬یوسف کنار گل¬های پلاستیکی لاله واژگون.

دیگر رسانه ها

کدخبر: 10016

ارسال نظر