این روزها هیچ خنده‌ای طعم ندارد

«عیبی ندارد اگر حال‌مان خوب نباشد، حقیقت این است که اگر گاهی غرق بلاتکلیفی و نگرانی و خستگی و التهاب شویم، شاید واقعا ندانیم در دنیا چه خبر است. ما دلایلی حقیقی برای دلسرد شدن داریم، زمانی که هیچ چیز دیگر به نظرمان استوار و مستحکم نمی‌رسد، ضروری است ماهیت متنوع و متغیر احساسات خود را تصدیق کنیم اما تصدیق جنبه تیره احساسات تنها شروع راه است، نباید کار را همان جا خاتمه دهیم.»

این روزها هیچ خنده‌ای طعم ندارد

هادی خانیکی نوشت:در شهر یکی کسی را هشیار نمی‌بینم /  هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه  /من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم /یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه  مولانا

۱) سه‌شنبه ۸ آذر آخرین گام را در فرآیند درمان سرطان پشت سر گذاشتم، از فروردین‌ماه امسال که همنشینی با سرطان پانکراس آغاز شد، هفت دوره شیمی‌درمانی سنگین را در بیمارستان پارس تهران – هفته در میان و هر بار سه روز - تجربه کردم و پس از آن یک ماه را برای جراحی پیچیده ویپل در شیراز به سر بردم. نوبت به گام سوم یعنی پنج دوره شیمی‌درمانی مجدد در تهران که رسید سوگ مرگ مظلومانه برادرم مهدی در مشهد و فراگیر شدن موج غم و رنج و خشم هم‌میهنانم در سراسر کشور، این هفته‌نوشت‌ها را به تعویق و تاخیر انداخت. نوزده هفته درباره تجربه‌هایم از بیماری و بیمارستان نوشته بودم، اما حال نمی‌دانستم در میانه انبوه درد و داغ همه آنانی که سال‌ها به چشم نیامدند و از طعم زندگی دور ماندند، چه چیزی برای نوشتن دارم.

۲) هفته پیش در بیمارستان نتوانستم از حس و حال بیماری و پایان دوازدهمین دوره شیمی‌درمانی بنویسم، کفه غم وطن سنگین‌تر از شادی سلامت تن بود و شدت وزانت شیمی‌درمانی در آن حد بود که خاتمه‌اش لبی را بخنداند، اما تنها به قابی از قدردانی و جعبه‌ای شیرینی در تقدیر از کارکنان آن زیرزمین خاطره‌آمیز اکتفا کردم و نگاهم را به جای گذشته به حال و آینده جامعه‌ام سپردم. چیزی ننوشتم و نوشتن را به وقتی سپردم که قلم تاب و توان همراهی داشته باشد.

۳) امروز هم یکشنبه است و یاد فرآیند شیمی‌درمانی، حالم را دگرگون می‌کند اما همچنان به توان و تاب زندگی و امید به بهبود وضع تن و وطن امید دارم. مگر نه اینکه امید از میانه بحران و ابتلا سر بر می‌آورد و چه وقتی مناسب‌تر از امروز برای امید داشتن و حلقه بر در لطف خدا و قدرت انسان و جامعه کوبیدن.

با داغ‌هایی بر دل و اشک‌هایی بر دامن هم می‌توان و باید امید داشت و از وادی سرگردانی و حیرت عبور کرد. غم و رنج، دشمن امید و افق‌گشایی نیستند، درد می‌آفرینند و انگیزه می‌بخشند و نفس تازه و توان‌ها را ترمیم می‌کنند و من همه اینها را در دوران بیماری و پس از آن تجربه کرده‌ام و می‌کنم.

۴) امروز صبح نوشته پیامی دوست عزیز و قدیمم فریدون عموزاده خلیلی را «برای اسماعیل که هنوز سیزده‌ساله بود» خواندم که روضه‌ای اشک‌آور برای این ایام بود. اشک من را هم درآورد به خصوص آنجا که نوشته بود «برای من این روزها هیچ خنده‌ای طعم ندارد، این روزها که در تمام دقیقه‌ها و لحظه‌هاش مدام آدم‌ها را می‌بینم و مدام صدا می‌شنوم، صدای فریاد، صدای شلیک و هزار صدای عجیب دیگر. مدام آدم‌ها را می‌بینم و فضاها را که می‌آیند و در ذهنم پا می‌کوبند و نمی‌روند و می‌مانند، جلو چشم‌هایم می‌مانند، دور می‌زنند و برمی‌گردند...» این اشک آرام و بی‌صدا مرا واداشت که باز بنویسم. اگر نه از موضع یک شهروند پرتکاپو که حداقل از منظر یک بیمار سرطانی. بیماری که ۹ ماه درمان سخت و پیاپی، سی و سه کیلو از وزنش کاسته اما جانش همچنان در پی فهم حقیقت و درک واقعیت‌های تلخ و شیرین پیرامونش می‌دود و می‌رود. باید خواند و دید و شنید و نوشت تا از غم رنج تاب و توانی دیگر ساخت.

۵) به رسم پیشین نوشته‌ها را با تجربه‌ای از خوانده‌هایم در زیرزمین شیمی‌درمانی بیمارستان به پایان می‌برم که بی‌مناسبت با حال و هوای این ایام هم نیست: 

الیف شافاک نویسنده انگلیسی/ ترک که به گفته خودش بیش از هر سرزمینی وابسته به «سرزمین قصه‌ها»ست، در کتاب کوچک و خواندنی «فرزانگی در عصر تفرقه» تصویرها و سخنان پرمعنایی برای امروز ما دارد، او می‌گوید: «ما از داستان ساخته شده‌ایم، آنها که اتفاق افتاده‌اند و آنها که همین لحظه اتفاق می‌افتند و آنها که تماما در تخیلات ما ـ از طریق کلمات و تصاویر و رویاها و احساس شگفتی بی‌پایان در مورد جهان اطراف‌مان و اینکه چطور اداره می‌شود، شکل خواهند گرفت. حقایق محض، درونی‌ترین افکار بخش‌هایی از خاطرات، زخم‌هایی که التیام پیدا نکرده‌اند. بنابراین اگر نتوانی داستان خودت را تعریف کنی، اگر صدایت را خفه کنند، به این مناسبت که انسان بودنت را از تو گرفته‌اند، این محرومیت به تک تک اجزای وجودت آسیب می‌زند و باعث می‌شود عقلانیت و صحت دیدگاه خود به رویدادهایی که رخ داده‌اند، زیر سوال ببری و در نهایت، اضطراب وجودی عمیقی تو را فرا بگیرد، اگر صدای‌مان را از ما بگیرند، چیزی در وجودمان می‌میرد.

۶) آنجا که شافاک به «سرخوردگی و سرشکستگی» می‌پردازد و گویی به جامعه ما می‌نگرد و سخن از زبان ما می‌گوید: «هر طور که نگاه کنید در لحظه سرنوشت‌سازی قرار داریم، در نقطه مرزی. فاصله‌ای گیج‌کننده میان پایانی به تاخیر افتاده و شروعی ناشناخته. آنتونیوگرامشی روشنفکر ایتالیایی و متفکر سیاسی که توسط موسولینی دستگیر شد در سلول زندان خود نوشت: «بحران ایجاد شده دقیقا حاکی از این واقعیت است که سنت قدیم دارد می‌میرد و سنت جدید نمی‌تواند متولد شود، در این دوران بلاتکلیفی، انواع مختلفی از علایم مرض ظاهر می‌شوند.»

«مرض» در معنایی که گرامشی به کار می‌برد به معنای «ارتباط بیماری» است و ما نیز شاهد بیمار شدن خود به سبب عدم اطمینانی هستیم که ما را فرا گرفته است. در میان و درمانده، نه قادریم نظم قدیمی که ما را ناراحت می‌کرد رها کنیم، نه می‌توانیم جهانی جدید با توسل به درس‌هایی که آموختیم، بسازیم، از اضطراب خسته‌ایم، مملو از خشمیم، ذهن‌ها و دفاعیات‌مان غالبا درهم شکسته‌ ‌اند.»

۷) در نسبت میان عبور از فرآیند درمان و مواجهه با آنچه در جامعه معترض ما می‌گذرد، روشن است که حس و ذهن و زبان چندان به طعم شوخی و خنده نزدیک نباشد، اما این به معنای آن نیست که درهای امید بسته و افق‌های باز در دوررس است، اندیشیدن به فرزانگی «عصر تفرقه» حداقل روزنه‌ای به فراسوی امروز می‌گشاید. به گفته شافاک «عیبی ندارد اگر حال‌مان خوب نباشد، حقیقت این است که اگر گاهی غرق بلاتکلیفی و نگرانی و خستگی و التهاب شویم، شاید واقعا ندانیم در دنیا چه خبر است. ما دلایلی حقیقی برای دلسرد شدن داریم، زمانی که هیچ چیز دیگر به نظرمان استوار و مستحکم نمی‌رسد، ضروری است ماهیت متنوع و متغیر احساسات خود را تصدیق کنیم اما تصدیق جنبه تیره احساسات تنها شروع راه است، نباید کار را همان جا خاتمه دهیم.»

منبع: اعتماد

دیگر رسانه ها

کدخبر: 57880

ارسال نظر