روایتی از روزهای آخر زندگی و خاکسپاری دکتر مصدق:؛آقای نخست وزیر چگونه دفن شدند
پدرم وصیت کرده بود که ۳۰ تیر دفنش کنند... کنار شهدای ۳۰ تیر در ابنبابویه... [به] شاه پیغام دادم که فلانکس همچین وصیتی کرد، گفته بود «نه همان احمدآباد خاکش کنید.» جا نداشتیم، همان ناهارخوری که همه ناهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق ناهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتیمش تو تابوت.
روز یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ دکتر محمد مصدق در سن ۸۷ سالگی درگذشت. دکتر غلامحسین مصدق فرزند ایشان که درمان پدر را زیر نظر داشت همان روز در مورد کسالت ایشان به خبرنگار اطلاعات گفت: «از چند ماه قبل آقای دکتر مصدق به بیماری سرطان فک مبتلا گردید و بلافاصله تحت درمان قرار گرفت. با وجود معالجات منظم و دو بار عمل جراحی در بیمارستان نجمیه، متاسفانه حال ایشان از غروب چهارشنبه [دهم اسفند ۱۳۴۵] رو به وخامت گذاشت و این بار در ناحیه معده نیز خونریزی شروع شد و بلافاصله بار دیگر به بیمارستان نجمیه منتقل گردید تا آنکه سحرگاه امروز [یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۴۵] چشم از جهان پوشید.
دکتر غلامحسین مصدق، ۱۸ سال بعد روز دوشنبه ۱۱ تیر ۶۳، نیز در گفتوگو با حبیب لاجوردی در پروژهی تاریخ شفاهی هاروارد روزهای آخر زندگی پدر و نیز مراسم خاکسپاری ایشان را اینطور روایت کرد:
... دو ماه به فوتش که بود یک ورم سینوزیت که من اجازه گرفتم طبیب برایش بردم آنجا دید و یک بایوپسی کردند و آوردند تهران، تهران منزل من بود... بایوپسی کردند، تکهبرداری کردند. دکتر که بردیم دکتر اسماعیل یزدی، برادر همین دکتر یزدی که با خمینی آمد تهران این متخصص جراحی فک و صورت بود در دانشگاه کار میکرد. زنش یک زن آمریکابی بود. زنش هم مسلمان بود که طلاق داد و حالا زن ایرانی گرفت بعدا. این بود این را بردم با یک دکتر دیگر بود که بردمشان آنجا و دیدند پدر مرا، بعد بردیم تهران بیمارستان نجمیه. دو روز هم آنجا خواباندیم و یک بایوپسی کردند و تکهبرداری کردند و دیدند یک پولیپی دارد که منزل من منزلش بود و میرفت روزها برق میگذاشت بعد. یک پولیپی دارد که این ممکن است سرطانی بشود. برای پوفیلاکتیکمان، پوفیلاکسی که داشت گفتند که این را بایستی برق بگذارد، کوبالت. برق کوبالت هم دیگر آن دست من نبود آن دکتر متخصص کوبالت این را زیاد گذاشت، dosage اش کم بود زیاد کرد این تمام غدههای گردنش ورم کرد به این بزرگی شد، تمام در اثر کوبالت ورم کرد و دردهای شدید فریاد فریاد درد میکرد. هی قرص مسکن خورد، مسکن خورد و سابقه یک زخم معده هم داشت پدر من... سابقه زخم معده داشت و تب هم داشت خیلی ناراحت بود دکتر آذر هم میآمد میدیدش و میرفت... بالاخره به او قرص مسکن میداد بخورد تا ساکت بشود تا اینکه بالاخره یک دفعه این قرصهای مسکن این زخم معدهاش را چیز کرد شروع کرد خون قی کرد. افتاد به خون قی کردن، خون مزاجش عمل کرد. یک Hémorragie [خونریزی] شدیدی کرد تا صبح و خونریزی کرد و بردیم بیمارستان و یک ترانسفیوژن خون کردند دیگر نشد اینها، تا بعد سه چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد... گفته بود «فقط بچههایم و زنم تشییعجنازه از من بکشند.» ماشین سوار کردیم و بردیم احمدآباد و بازرگان هم آمد، مهندس سحابی آمد و اینها آمدند همه، آیتالله زنجانی آمد. آیتالله زنجانی بهش نماز گزارد. خود بازرگان و مهندس سحابی شستندش... غسلش دادند، کفنش کردند، تو تابوت گذاشتند و دفنش کردند. قبرش هم خود بازرگان با ماله برداشت و آجر چید داد درست کردند... چون من از هویدا نخستوزیر پرسیدم که چه کار کنیم اینها، گفت همان بیاوریم ۳۰ تیر. پدرم وصیت کرده بود که ۳۰ تیر دفنش کنند قبرستان ۳۰ تیر. کنار شهدای ۳۰ تیر در ابنبابویه.
آخر روزی که ما رفتیم ابنبابویه جایی که شهدای ۳۰ تیر را دفن کرده بودند همان موقع دو روز بعد از ۳۰ تیر اوایل مرداد رفتیم آنجا، شب که رفتیم آنجا بیست و سه چهار هشت نفر بودند که کشته شده بودند بیچارهها در این راه، پدر من رفت سر قبر اینها نشست گریه کرد. دیدم گریه کرد برای اینها خیلی ناراحت شده بود. بعد به من گفت «غلام، جای من پهلوی این بچههای من است. من روزی که مردم باید همینجا پهلوی این بچهها دفن بشوم.» این وصیت را کرد به من. امینی هم بود آنجا همه اینها بودند. امینی هم شهردار بود. بعد اینها گذشت و ما گفتیم که وصیت بعد من به هویدا، امیرعباس، با من دوست بود. برای شاه پیغام دادم که فلانکس همچین وصیتی کرد، گفته بود «نه همان احمدآباد خاکش کنید.» جا نداشتیم، همان ناهارخوری که همه ناهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق ناهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمیشود نبش قبر کرد و مرده را درآورد وقتی دفنش کردی به موجب اسلام نبش قبر حرام است، دیگر نمیشود مرده را در آورد. هرکسی را امانت گذاشتی تو تابوت گذاشتی که امانت بود میشود از تو تابوت دربیاوری و ببری در جای دیگر. ما امانت گذاشتیم و تو تابوت گذاشتیم و دفنش کردیم و آنجا گذاشتیمش که یک روزی اگر شد بیاوریمش ۳۰ تیر. خوشبختانه هم نیاوردیم... هرچه هم [شاپور] بختیار و اینها خواستند که این آقا را ما ببریمشان به چیز، من و احمد، داداشم، زیر بار نرفتیم، نمیخواهیم، همینجور باشد. همانجا احمدآباد ماند آنجا... شاپور بختیار با فروهر خیلی اصرار کردند. فروهر برایش یک سنگ خارا بزرگ درست کردند، دکتر مصدق قبرش را نوشته بودند و حاضر کرده بودند که دفنش کنند... خب، فروهر که رفت همه را جمع کردند...
ارسال نظر