دو خاطره از شیخ علی تهرانی
سیاست در ایران بدبختانه به موضوعی تراژیک تبدیل شده است. کسانی به طور تصادفی از آن سخت بهرهمند میشوند و کسانی نیز از هر جهت سرنوشتی تراژیک پیدا میکنند. شیخ علی تهرانی به رغم آن همه تلاش فکری و عملی، اسیرِ هیجانات و عواطف کنترلناپذیر خود بود و همین نیز او را وارد مسیری کرد که بهرهای برای کشور نداشت اما زندگی او را رقتانگیز و توأم با رنجی بیکران و بیهوده کرد.
احمد زیدآبادی نوشت: شیخ علی تهرانی در سن ۹۶ سالگی دارِ دنیا را ترک کرد. خدایش بیامرزد و به بازماندگانش آرامش دهد.آنچه باعث میشود در بارۀ آن مرحوم چیزی بنویسم، دو خاطرهای است که از او در ذهنم نقش بسته است.
خاطرۀ نخست مربوط به سال ۱۳۵۶ است یعنی هنگامی که از ابراهیمآباد زردوئیه به سیرجان مهاجرت کردیم و برای رفعِ تنهایی بیوۀ یکی از خوانین مشهور زیدآباد، در خانۀ اربابی کهنه و قدیمی آنها ساکن شدیم.
خانۀ اربابی، نزدیک مسجد صاحبالزمان بود و من هم به عنوان نوجوانی ۱۲ ساله، به طور خودانگیخته راهی به مسجد گشودم.
در آن عوالم نوجوانی، کمترین درک و فهمی از سیاست نداشتم، اما به تدریج پی بردم که فضای مسجد رنگ و بوی مخالفت با رژیم شاهنشاهی میدهد. این ماجرا از آن رو بر من عیان شد که پیشنماز مسجد در منبر شبانهاش، تفسیری از سورۀ حمد به دست میداد که کرنش در برابر حاکم وقت را شرک میدانست. پیشنماز مردی کوتاه قامت و سخت لاغر و استخوانی با رفتاری هیجانی بود که به تازگی به شهر ما تبعید شده بود.
چندی گذشت تا اینکه او به مناسبت واقعهای در قم، بیانیهای انتشار داد. در بیانیه از "عمال حکومت" انتقاد شده بود. این بیانیه کار دستِ شیخ داد. روز بعد هنگامی که برای نماز ظهر به سمت مسجد میرفتم، جمعی زن چادرسیاه را دیدم که جلوی مدرسۀ علیمۀ سیرجان که اقامتگاه شیخ و خانوادهاش بود، تجمع کرده و با صدای بلند میگریستند یا نفرین میکردند. گفته شد شیخ را از سیرجان به سقز تبعید کردهاند.
بدین ترتیب، شیخ علی تهرانی از شهر ما رفت. بعد از آن، فقط از طریق رسانهها رفتار عجیب و غریب و حمایتش از مجاهدین خلق و عزیمتش به عراق را دنبال میکردم.
روزی که شیخ از عراق به ایران برگردانده شد، از نجاتش از آن وضع رقتبار، خوشحال شدم چون به هر حال، پیرمردی با روحیات او نیازمند ترحمی عمیق بود.
متأسفانه جمعی از روی بدخواهی زمینهساز زندانی شدن شیخ پیر بعد از بازگشتش به ایران شدند. او سالها بدون هیچ دلیل موجهی در اوین زندانی شد.
در ۱۷ مرداد سال ۷۹ که پایم به زندان اوین گشوده شد، همین که پا به درون زندان گذاشتم، با شیخ سالخورده و کهنسال روبرو شدم که راهی مرخصی بود. رخش زرد و سخت رنجور به نظرم آمد. بیدرنگ با سلامی گرم از درِ صحبت با او در آمدم. اشارهای به قلبش کرد و گفت؛ درد میکند! مأموران زندان بلافاصله مرا از ادامۀ صحبت با شیخ علی بازداشتند. این آخرین باری بود که او را دیدم.
سیاست در ایران بدبختانه به موضوعی تراژیک تبدیل شده است. کسانی به طور تصادفی از آن سخت بهرهمند میشوند و کسانی نیز از هر جهت سرنوشتی تراژیک پیدا میکنند. شیخ علی تهرانی به رغم آن همه تلاش فکری و عملی، اسیرِ هیجانات و عواطف کنترلناپذیر خود بود و همین نیز او را وارد مسیری کرد که بهرهای برای کشور نداشت اما زندگی او را رقتانگیز و توأم با رنجی بیکران و بیهوده کرد.
ارسال نظر