صوت | چیزی جز یک خاکستر از آنها باقی نمانده است! | روایت زندگی یک پناه جوی سوری

صدف فاطمی گزارش نویس و روزنامه نگار در مجله عرشه روایتی درباره یک پناه جوی سوری را بازگو و روایت می کند

صوت | چیزی جز یک خاکستر از آنها باقی نمانده است! | روایت زندگی یک پناه جوی سوری

مجله عرشه - رادیو عرشه: صدف فاطمی گزارش نویس و روزنامه نگار در مجله عرشه در گزارشی با عنوان چیزی جز یک خاکستر از آنها باقی نمانده است! روایتی دارد درباره یک پناه جوی سوری 

در بخشی از این روایت می خوانیم:«پیش از این غمگین بودم که خدا فرزندی به من نداده.» این را سیام می‌گوید. درحالی‌که به خیابان غبارآلود پُر از درخت چشم دوخته. «برادرم سعی می‌کرد حالم را بهتر کند. می‌گفت غمگین نباش، اگر بخواهی، بچه‌های من مال تو هستند. می‌توانی همه آن‌ها را داشته باشی. این‌ها را می‌گفت و با هم می‌خندیدیم.» آن حرف‌ها، آن روزها تعبیری جز تعارف‌های خودمانی خواهر برادری نداشت. سیام میانه خنده‌هایی که با برادرش ردوبدل می‌شد، در پست‌ترین جای ذهنش هم فکرش را نمی‌کرد آن حرف‌ها روزی واقعی شوند و آن خنده‌ها جایشان را به یک غمِ بزرگ بدهند. تاریخِ آن حرف‌ها به روزهایی برمی‌گشت که هنوز صدها هزار نفر در جنگ داخلی سوریه جانشان را نباخته بودند. حرف‌های برادرِ سیام رنگ پیش‌گویی گرفت اما. اواخر سال ۲۰۱۲ بود که راکتی از یک تانک دولتی به ماشینی که برادرِ سیام با همسر و شش فرزندش سوار آن بودند، برخورد کرد. داشتند از روستایشان در دَرعا، جنوب سوریه فرار می‌کردند. به خیالشان به یک جای امن که جانشان را در امان بدارند. همه‌شان چپیده بودند در یک ماشین. جانشان را برداشته بودند بروند جایی دیگر. برادرِ سیام، زنش و بچه کوچکشان جلو، بقیه بچه‌ها که بزرگ‌‌تر بودند، عقبِ ماشین.

ادامه این روایت را در مجله عرشه بخوانید (مجله عرشه را از اینجا تهیه کنید )

مجله عرشه

«پیش از این غمگین بودم که خدا فرزندی به من نداده.» این را سیام می‌گوید. درحالی‌که به خیابان غبارآلود پُر از درخت چشم دوخته. «برادرم سعی می‌کرد حالم را بهتر کند. می‌گفت غمگین نباش، اگر بخواهی، بچه‌های من مال تو هستند. می‌توانی همه آن‌ها را داشته باشی. این‌ها را می‌گفت و با هم می‌خندیدیم.» آن حرف‌ها، آن روزها تعبیری جز تعارف‌های خودمانی خواهر برادری نداشت. سیام میانه خنده‌هایی که با برادرش ردوبدل می‌شد، در پست‌ترین جای ذهنش هم فکرش را نمی‌کرد آن حرف‌ها روزی واقعی شوند و آن خنده‌ها جایشان را به یک غمِ بزرگ بدهند. تاریخِ آن حرف‌ها به روزهایی برمی‌گشت که هنوز صدها هزار نفر در جنگ داخلی سوریه جانشان را نباخته بودند. حرف‌های برادرِ سیام رنگ پیش‌گویی گرفت اما. اواخر سال ۲۰۱۲ بود که راکتی از یک تانک دولتی به ماشینی که برادرِ سیام با همسر و شش فرزندش سوار آن بودند، برخورد کرد. داشتند از روستایشان در دَرعا، جنوب سوریه فرار می‌کردند. به خیالشان به یک جای امن که جانشان را در امان بدارند. همه‌شان چپیده بودند در یک ماشین. جانشان را برداشته بودند بروند جایی دیگر. برادرِ سیام، زنش و بچه کوچکشان جلو، بقیه بچه‌ها که بزرگ‌‌تر بودند، عقبِ ماشین. 

خانه سیام حوالی محل اقامت برادرش بوده. صدای انفجار را که می‌شنود، خودش را به‌سرعت به محل حادثه می‌رساند. پنج بچه بزرگ‌تری را که پشت ماشین بودند، نجات می‌دهد. می‌رود سراغ برادرش، زن برادرش و بچه کوچک‌تر. سیام چشم می‌گرداند و پوچِ مطلق. هر سه محو شده بودند. تنها چیزی که میانه‌ لاشه خودرو پیدا می‌کند،‌ کلید خانه برادرش بوده. کلید را برادرش همیشه در جیبش می‌گذاشته. حالا اما نه اثری از جیب بود، نه صاحبِ جیب. انگار این سه نفر هیچ‌‌وقت روی این کره خاکی وجود نداشته‌اند. انگار وهمی بیش نبوده‌اند. 

صورت سیام یک‌دست با اشک‌ پوشیده شده. حالت نگاهش بِت. انگار چشم‌هایش روح ندارد. رفته به آن روز و آن تاریخ و آن ساعتی که وصله‌های جانش در عرض چند دقیقه محو شدند. به لوسی لیون، خبرنگار الجزیره نگاه می‌کند و می‌گوید: «چیزی جز خاکستر از آن‌ها باقی نمانده بود!» بعد هم اضافه می‌کند که آن‌ها صندلی جلو گیر افتادند و سوختند. همه‌شان خاکستر شدند. پسر کوچکشان هم همراهشان سوخته بود.» این‌ها را که می‌گوید، عکس پسری را با موهای بلوند و چشم‌های آبی در گوشی همراهش نشان ‌می‌دهد. «فرشته صدایش می‌زدیم.» درحالی‌که سعی می‌کند به‌سختی کلمات را کنار هم جفت‌و‌جور کند، به‌آرامی پای برهنه سیدرا را لمس می‌کند. سیدرا کوچک‌ترین بچه برادرش میان آن پنج‌تایی ا‌ست که زنده ماندند. روی تشک کنارش دراز کشیده و به سقف نگاه می‌کند. درحالی‌که پای دختر کوچک را نوازش می‌کند، می‌گوید: «خدا این بچه‌ها را برای من نگه داشت. آن‌ها هنوز هم ترکش‌هایی در بدنشان دارند، اما زنده هستند.»

سیام یک‌شبه مادر چند فرزند می‌‌شود. باید یاد بگیرد چطور برایشان مادری کند. فلک ۱۲ ساله، محمد ۱۰ ساله، حمودا هشت ساله، آسام شش ساله و سیدرا، همه با هم در یک خانه کوچک در حومه پایتخت اردن به عنوان پناهنده با سیام زندگی می‌‌کنند. 

«راستش خود من هم اخیرا با شوهرم و دو فرزند کوچکمان که سه و یک‌ ساله هستند به اَمان، پایتخت اردن نقل مکان کرده بودیم. فقط سه سال از سیام بزرگ‌تر هستم. با این‌که در نگاه اول همه ‌چیز مبهم و معلق بود، اما سعی می‌کردم هر چه بیشتر پیش می‌روم، آجر به آجر همه چیز را بسازم.» این‌‌ها را لوسی لیون می‌گوید. فیلم‌ساز، عکاس و خبرنگار آزاد. لیون روایتش را از سال ۲۰۱۳ شروع می‌کند. یعنی چند ماه بعد از آن حمله موشکی وحشتناک. چند ماه بعد از مرگ برادر سیام. می‌رود چندین سال عقب‌تر. به آن سالی که درگیری وحشیانه در سوریه به مدت دو سالِ آزگار ادامه داشت. می‌گوید به عنوان یک فیلم‌ساز و عکاس مستقل تازه کارش را شروع کرده بوده و مدام به این فکر می‌کرده که چطور می‌تواند رنجی که به اهالی سوریه می‌رود و این تراژدی دردناک را برای کسانی که از واقعه دور هستند، ملموس‌ کند. «چطور می‌توانم داستان‌هایی برای بیان این تراژدی به دنیا روایت کنم. چطور بگویم چیزی که در آن سوی مرزها دارد اتفاق می‌افتد، درست در همین نقطه‌ای که من هستم، در آستانه خانه‌ام جریان دارد؟»

لیون آشنایی‌اش با مفهوم زندگی مهاجران سوری را این‌طور روایت می‌کند: «از پنجره خانه ما یک ساختمان چهار طبقه متروکه پیدا بود. چند بلوک آن‌طرف‌تر مردم روی هم غلت می‌زدند. چند هفته قبل از این‌که سیام را ببینم، زن‌ها و کودک‌های زیادی را دیدم که بساطشان را در پارچه‌هایی پیچیده، به دوش گرفته‌ و وارد ساختمان می‌شوند. از دور خانه‌سازی‌شان و آن‌طوری که بساطشان را کول کرده بودند و می‌بردند داخل، شبیه زندگی قبیله‌ای مورچه‌ها به نظر می‌رسید. پارچه‌های رنگارنگی‌ که رخت‌خواب‌ها و وسایلشان را در آن پیچیده بودند، در آن وضعیت درام به شکل طنزآمیزی، روشن و خوش‌بینانه بود.» راست می‌گوید لیون. وقتی همه ‌چیز سیاه است، یک رنگ، تنها یک رنگ ساده می‌‌تواند معنای دیگری پیدا کند. مثل رنگِ پارچه‌های آن زنان و کودکان که تمام زندگی‌شان را بقچه کرده و راه افتاده بودند. انگار آن رنگ‌ها آمده‌اند که نور امید بپاشند به جریان سیاهی که جز غم و آوارگی معنای دیگری ندارد. لیون می‌گوید که آن پارچه‌های رنگی ‌چند تکه در برابر ساختمان‌های سیمانی بی‌روح به طرز عجیبی خودنمایی می‌کردند. 

ادامه می‌‌دهد که «تنها چند ساعت بعد، بین پنجره‌ها طناب‌کشی شد و لباس‌ها در نسیم خنک روی طناب‌ها تکان می‌خوردند. سیام را که دیدم، بسیاری از ابهامات ذهنی‌ام رنگ واقعیت گرفت. فهمیدم که تمام ۲۴ زن ساکن در آن ساختمان بیوه هستند و بیش از ۷۰ کودک تحت سرپرستی‌ آن‌ها زندگی می‌کنند. مرتب به آن‌ها سر می‌زدم. رَند دالگامونی، گزارشگر جوان و بااستعداد جردن تایمز هم برای ترجمه همراهم می‌آمد. برای گفت‌وگو با سیام و شنیدن قصه‌اش، همگی در یک اتاق کوچک که عین دیگ بخار بود، چپیدیم. تنها جای ساکت ساختمان بود که می‌شد حرف زد، بدون این‌که صدای همهمه حواست را پرتِ جای دیگری کند. رَند هم مثل من عصبی بود.»

وقتی داستان آدمی را گوش می‌دهید که دارد از عمیق‌ترین درد خودش با شما حرف می‌زند، انگار چیزی در اعماق وجودتان خالی می‌شود. می‌خواهید آن آدم بداند که قصه‌ دردناکش را با تمام وجودتان لمس می‌کنید، اما انگار کلمات کافی نیستند برای بیان این حسِ هم‌دردی. انگار که همه ‌چیز آن‌قدر درونی و عمیق است که کلمه حقیر می‌شود برای بیان آن‌ دردی که به راوی قصه رفته. این‌جا فقط آن قصه است که قدرت همه‌ چیز را به دست گرفته و جان می‌کند که ادامه‌اش شنیده شود. لیون می‌گوید: «شما می‌خواهید آن‌ها بدانند که دارید هم‌ذات‌پنداری می‌‌کنید، اما تمام چیزی که در آن لحظه نیاز دارید، شنیدن ادامه قصه‌ است. دوست دارید بدانند که با قصه‌شان درست مثل یک کودک تازه به دنیا آمده برخورد خواهید کرد.» همان‌قدر محتاط، همان‌قدر آرام، طوری که هیچ آسیبی نبیند. 

سیام می‌گوید که هنوز نمی‌داند آیا برادرش، همسر برادرش و پسر کوچکشان درجا، درست همان لحظه‌ای که ماشینشان منفجر شده، مرده‌اند، یا در آن ون لعنتی گیر افتاده‌اند و آن‌قدر در آتش دست و پا زده‌اند تا جانشان تمام شود. می‌گوید این فکر لحظه‌ای رهایش نمی‌کند. همه جا همراهش هست. «حالا اما فرزندانی دارم که به من قدرت می‌دهند و ذهنم را از تمام این سیاهی‌ها دور می‌کنند. برایشان غذا درست می‌کنم. حمامشان می‌کنم. آن‌ها برایم از چشم‌هایم مهم‌ترند.» سیام آخرِ قصه‌اش را با امید تمام می‌کند. مگر چاره دیگری هم دارد؟ آدمیزاد به امید زنده است. به چهار حرف ساده که در بطنشان شور زندگی دارند. حالا سیام باید نگه‌دار یادگارهای برادرش باشد. لیون می‌‌گوید: «وقتی به دورانی که با سیام و بچه‌ها گذراندم، نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم اولین دری که در آن شهر به روی من باز شد، مال آن‌ها بود. داستان‌ آن‌ها چیزی بود که اولین بار توانستم درباره‌اش حرف بزنم.» 

قصه سیام، رنجی که کشیده و هنوز هم می‌‌کشد، اما اولین و آخرین داستان تلخی نیست که از اهالی سوریه در این سال‌ها به گوشِ دنیا رسیده. مردم سوریه سال‌هاست الفبای آوارگی را هجی می‌کنند. زندگی‌ خیلی از آن‌ها به مویی بند شده که هر آن، هر لحظه، ممکن است برای همیشه پاره شود. در طول این سال‌ها بارها قصه پُرغصه آوارگی‌شان تیتر یک رسانه‌ها شده؛ قصه‌هایی که خیلی از گوش‌ها حتی توان شنیدنش را نداشتند. خیلی زبان‌ها در برابر عظمتشان لال شدند. راست می‌گوید نوآم چامسکی: «اگر پاریس مستحق یک دقیقه سکوت بود، سوریه مستحق آن است که بشریت برای همیشه خفقان بگیرد.» و تمام!

دیگر رسانه ها

کدخبر: 23738

ارسال نظر