مالک دهان دوخته ایران

نگار حسیخانی روزنامه نگار در مجله عرشه گزارشی نوشته با عنوان مالک دهان دوخته ایران که روایتی از زندگی مردی است که به هفت زندان بزرگ کشور تبعید شده و حالا روزهای آزادی‌اش را با مرور همان خاطرات می‌گذراند . این روایت را با صدای خود بشنوید

 مالک دهان دوخته ایران

نگار حسیخانی روزنامه نگار در مجله عرشه گزارشی نوشته  با عنوان  مالک دهان دوخته ایران که روایتی از زندگی مردی است  که به هفت زندان بزرگ کشور تبعید شده و حالا روزهای آزادی‌اش را با مرور همان خاطرات می‌گذراند . این روایت را با صدای خود او بشنوید 

|

مالکِ دهان‌دوخته ایران

روایتی از زندگی مردی که به هفت زندان بزرگ کشور تبعید شده و حالا روزهای آزادی‌اش را با مرور همان خاطرات می‌گذراند 

نگار حسینخانی

 فرخی یزدی به شاعر دهان‌دوخته شهرت داشت. ماجرایی که انور خامه‌ای، هم‌سلولی‌اش، درباره آن می‌گوید که شایعه‌ای بیش نبوده، چون وقتی از او پرسیده که آقای فرخی لب‌های شما را چطور دوختند؟ او جواب داده: «مگر کرباس بود که بدوزند.» اما آن‌چه برای فرخی شایعه بود، دو بار در زندگی مالک اتفاق افتاد. او دو بار در زندان لب‌های خود را با نخ و سوزن دوخت؛ اولین‌ بار در اعتراض به حکم پرونده‌اش و بار دیگر در اعتراض به وخامت شرایط درمانی در زندان و دندان‌دردی که امانش را بریده بود. افسانه‌ فرخی بخش کوچکی از واقعیت زندگی مالک، زندانی‌ای است که در همان ابتدای جوانی، حین خدمت سربازی پایش به آن‌جا باز شد. سال‌ها در زندان‌های بزرگ کشور جا‌به‌جا و تبعید شد، و حالا با این‌که چند سالی است از زندان آزاد شده، سردرگم روزهایی است که بر او می‌گذرد. هنوز نمی‌داند با زندگی آزادش چه باید بکند؟ آشنایی من با مالک هم برمی‌گردد به روستاگردی‌های شهرستان گناوه. قرار بود چند روزی برای بردنمان به این روستاها راننده‌ و همراهمان باشد. اما این قصه‌گوست که شنونده را با قصه‌اش به هر کجا که خواست می‌برد، حتی اگر آن‌جا زندانی مخوف باشد که در دل دشتی بزرگ در روستایی دور تصویر می‌شود.

همه چیز از صفر شروع شد؛ صفر پنج

اولین ‌بار؟ وقتی می‌گویم اولین ‌بار کِی پایش به زندان باز شد، سوالم را تکرار می‌کند. در خودش فرو می‌رود و می‌گوید: «اولین ‌بار؟ اولین ‌بار... اولین ‌بار؟ آن وقت سرباز وظیفه بودم.» این یعنی 18 ساله بوده. همان وقت که دوره‌ آموزشی را در پادگان 05 کرمان می‌گذراند. انگشت‌هایش را روی شقیقه فشار می‌دهد تا جای درستِ خاطرات را پیدا کند. میگرن باز سراغش آمده و حالا که چند سالی است آزاد می‌تواند برای خودش هر جا دوست دارد برود، اسیر جاده و همین سردردهایی است که اگر با قهوه ساکت نشد، با قرص ریلایف خفه‌اش می‌کند. 

مالک هم مثل همه جوان‌های روستا، تا دوره سربازی کشاورزی می‌کرد. البته کشاورزی در جنوب ایران مختصات خاص خودش را دارد. کار برای اهالی کشاورز این خطه محدود می‌شود به چند ماه؛ از آغاز بهمن‌ماه تا اواخر خرداد. همین چند ماه کافی است تا جوان‌ترها بفهمند زندگی سختی‌های خودش را دارد. بعد از این باقی ماه‌ها بی‌کاری و چرخیدن در محیط روستا، کار اول و آخرشان است. مالک هم با رسیدن سن سربازی باید این وظیفه را به سرانجام می‌رساند. همین هم شد که سال 1376 برای گذراندن دوره آموزشی راهیِ کرمان شد.

آن روزها که سخت‌گیری از ویژگی‌های فرمانده‌هایی بود که پادگان را بهترین محل برای تربیت مغزهایی تازه، در سرهای تاس‌شده می‌دانستند. مالک تعریف می‌کند با کلی خفت و خواری غذا به سربازها می‌رسید. اول مجبورشان می‌کردند یغلوی‌هایشان را بین دو ردیف دندان بگیرند و به دستور فرمانده، بشین پاشو را اجرا کنند. اشتباهی کوچک داستانی بزرگ برای سربازان بود، چون باید مقابل گردانی دویست و چند نفره می‌ایستادند و تنبیه می‌شدند. داستانی که روزی یقه مالک را هم گرفت. 

آن روز هم فرمانده بالای سکو ایستاده بود تا همه را زیر نظر داشته باشد. مالک بین سربازان در صف دوم بود. سرباز کناری‌اش به قول خودش از آن دست بچه‌ننر‌هایی بود که مدام زیر لب غرغر می‌کرد و همین هم مالک را به خنده انداخته بود. خندیدن همانا و پرت شدن ظرف غذایی که بین دندان‌هایش جا خوش کرده بود و افتادنش روی زمین همانا. تا به خودش بجنبد، فرمانده بالای سرش ایستاده بود: «از بین صف بیرونم کشید و من را برد بالای سکو. بعد جلوی چشم آن همه آدم چَکِ قایمی خواباند توی گوشم. نه الکی‌ها! از آن چک‌ها که زمین سوز آوید، آسمون تلخ آوید، وسطش رو رو آوید.» 

می‌گوید شدت سیلی به حدی بود که زمین برایش سبز شد، آسمان تلخ و بین زمین و آسمان در چشمش مواج شد. اما هنوز سنگینیِ سیلی فرمانده سبک نشده بود که مالک مشت محکمی به صورت او کوباند؛ این‌طور که از پشت سکو به زمین افتاد و پشتِ سرش شکست. از همان‌جا هم راهی انفرادی شد. می‌گوید که هر نیمه‌شب، در سلول آب زیرش رها می‌کردند و تی به دستش می‌دادند تا آن را خشک کند، بعد باید با همان لباس‌های خیس می‌خوابید، آن هم در سوز و سرمایِ کرمان. پس از آن هم دادگاهی تشکیل شد و راهی زندانش کردند. این اولین تجربه زندان رفتن مالک است. خودش می‌گوید پدرش از روستایشان، حوالی بندر گناوه راه افتاد تا با مبلغی رضایت فرمانده را جلب کند. روزها گذشت تا دوره خدمت سربازی‌اش تمام شد. اما این تازه اول ماجرا بود. داستان زندان به زندان شدن او کمی بعدتر شروع می‌شود، هرچند سرِ داستانش به همان روزهای سربازی بازمی‌گردد. 

دوران خدمت سربازی را پس از آموزشیِ کرمان در مریوان گذراند. همان‌جا هم بود که یکی از هم‌دوره‌هایش به او گفت دایی‌اش اسلحه معامله می‌کند. کاسبی مالک از آن آشنایی به شکل خُرد و کودکانه‌ای شروع می‌شود. هر بار مرخصی سری به اسلام‌آباد می‌زند و با دو کلت کمری به سمتِ خانه‌ می‌آید. «روی هر کُلت هفت‌هزار تومان کاسب می‌شدم. بار آخر که آمدم، یکی را برای خودم نگه داشتم. تا این‌که ماجرای زمین پیش آمد.»

شر کردن هم قیمت داشت

قهوه را سر می‌کشد و سرش را بین دو دست می‌گیرد. برایش قرص می‌آورم. «پدرم ناراحتی قلبی داشت و باید در قلبش باتری کار می‌گذاشتند. بین او و پسردایی‌هایش سر زمین اختلاف‌هایی پیش آمده بود. آن‌ها طایفه‌ شروری را جلو انداخته بودند تا با تراکتور روی زمین کار و کشت کنند. پدرم گلایه داشت حالا که مریض شده، این طایفه زمین را از چنگش بیرون می‌کشند و مادرم گریه می‌کرد که بدبخت می‌شویم. یادم است که روبه‌روی تلویزیون نشسته بودم و مادرم یک‌ریز آه و ناله می‌کرد. دیگر تاب آن گریه‌ها را نداشتم. رفتم سرِ زمین و همین ‌که دیدم تراکتور آورده‌اند، خونم به جوش آمد و همه‌ی ناراحتی‌های پدر و مادرم جلوی چشمم زنده شد. پیش‌تر فشنگ‌ها را از خشاب خالی کرده بودم. باز هم می‌گویم، خدا خیلی من را می‌خواست، چون فنر خشاب کلت می‌تواند یک وقت‌هایی جفت کند و فشنگ بالا ندهد. دو فشنگ در اسلحه مانده بود؛ یکی را در چرخ تراکتور خالی کردم و آن یکی را رو به صورت مرد گرفتم. تیر شلیک شد. پسر عمه‌ام، رسول، وقتی خشاب را عوض می‌کردم تا خشاب تازه‌ای کار بگذارم، به دستم زد و یکی از پشتِ ‌سر به کتفم کوباند. آن مردها فرار کردند. من هم فرار کردم. مامورها اما رسول را گرفتند. دو سال تمام در روستاهای اطراف، چابهار و یزد متواری شدم تا این‌که یک روز ساعت پنج صبح گرفتارم کردند.»

از آن دست آدم‌هایی بوده که سرش برای دعوا کردن درد می‌کرده. هیچ حرف زوری را نمی‌شنیده و خیلی زود از کوره در می‌رفته. همان سال‌های فراری بودنش هم از همین خصوصیت استفاده می‌کرده تا پولی به جیب بزند. خودش می‌گوید: «درآمدی نداشتم. این بود که بعضی وقت‌ها اگر کسی با دیگری خرده‌حسابی داشت، من را وسط می‌انداخت تا حساب کار را دست طرف بدهم. یک بار هم مبلغی گرفتم تا کدخدای زورگوی روستایی از روستاهای اطراف را سر جایش بنشانم. این بود که او را به بیابان‌های اطراف کشاندم و یک دل سیر کتکش زدم. از آن به بعد مردم روستا احترام خاصی به من می‌گذاشتند، چون از دست کدخدا جانشان به لبشان رسیده بود. آن‌قدر از این دست کارها انجام دادم که وقتی دستگیرم کردند، 17 مورد شکایتِ درگیری روی پرونده‌ام آمده بود.» 

زندانی فقط محکوم به حکم نیست

مالک سال 1381 دستگیر و راهی زندان شد. در همه سال‌هایی که متواری بود، بارها در درگیری و زد و خوردهایی موفق شده بود فرار کند. در همه آن سال‌ها دیگر آن کسی که مورد اصابت گلوله‌اش قرار گرفت هم حالش خوب شده بود و به زندگی‌اش ادامه می‌داد. اما زندگی عادی آن مرد، اول بدبختی‌های مالک بود. خودش می‌گوید هر سه سال یک زندان عوض کرده و راهی زندان دیگری شده. «همان اول راهی زندان مرکزی بوشهر شدم. تا سال 1383 در همان زندان بودم. آن روزها وضعیت زندان مرکزی چندان مناسب نبود. هرچند حالا دیگر زندان بهتری شده. در کل هم حساب کنیم، از خیلی زندان‌ها وضعیت بهتری دارد. در زندان درگیر شدم. در یک درگیری بین برازجانی‌ها و گناوه‌ای‌ها من طرف هم‌شهری‌هایم، گناوه‌ای‌ها را گرفتم. اما همین هم سابقه شد که ضمیمه پرونده و به سوءسابقه‌ام اضافه شود. تبعیدم کردند به زاهدان.»

«زندانی‌های بوشهر زیاد نبودند. همین هم محیط زندان را امن‌تر و مناسب‌تر می‌کرد. در زندان برازجان اما یک استخر بزرگ بود که زندانی‌ها آن‌جا تنبیه می‌شدند. آن‌ها زندانی‌ها را در استخری سه متری پرت می‌کردند. باید تمام مدت شنا می‌کردیم. همین ‌که خسته می‌شدیم و به کنار استخر می‌آمدیم، با باتوم به سر و صورتمان می‌کوبیدند. فکرش را بکنید؛ بدن‌ نحیف زندانی چقدر توان شنا کردن دارد؟ همین‌ که از آب بیرون کشیده می‌شدیم، بدن‌هایمان تا سه روز فلج بود. من دو بار داخل استخر پرت شدم. آن‌جا وضعیت درمان زندانی هم خیلی بد بود و اصلا به سلامتمان رسیدگی نمی‌کردند. آب چاه به خوردمان می‌دادند و برای همین همه دندان‌هایمان در آن دوره نابود شد.» او از زندان برازجان می‌گوید، درحالی‌که نام این زندان در بین زندان‌هایی که برایم جداگانه نام می‌برد، نیست. سیرِ خاطراتش به هم ریخته. می‌داند چه روزهایی را گذرانده، اما به محض یادآوری کلماتش از خاطره‌ای تلخ به خاطره تلخ دیگر می‌پرد و ردیف و نظم معمول را از دست می‌دهد. گاهی آهی می‌کشد و می‌گوید من سه سال در این زندان بودم، اما حالا اصلا اسم دقیق زندان را یادم نمی‌آید. نمی‌خواهم آزارش دهم. فقط می‌خواهم هر آن‌چه را در خاطرش مانده، تعریف کند.

مالک دو بار لب‌های خود را با نخ و سوزن دوخته؛ یک بار به خاطر همین دندان‌دردها بوده. می‌گوید این رفتار نشانه اعتراض بود و خیلی‌ها در زندان این کار را می‌کردند. «اول با قرص امی تریپتیلین دور لب را بی‌حس می‌کردیم و بعد با نخ و سوزن دهانمان را می‌دوختیم.»

سال 1383 تا 1386 را در زندان زاهدان گذرانده. «زندان زاهدان، زندانِ کثیف و آلوده‌ای بود. اغلب زندانی‌ها سنی مذهب بودند. در همین سال‌ها بود که تازه حکمم صادر شد و 11 سال زندان برایم در نظر گرفتند.» او چهار سال در زندان‌ بلاتکلیف بوده؛ سه سال در بوشهر و یک سال در زاهدان حبس کشیده که حکمش صادر شده و پس از آن باید 11 سال دیگر را در زندان می‌گذرانده. این در حالی است که 24 سال زندانی برایش حکم کرده بودند که با ادغام پرونده‌هایش به 11 سال رسیده بود. 

مالک سال 1386 به زندان مرکزی کرمان منتقل شد. در همان دوره او را به وکیل‌آباد مشهد فرستادند. شش ماه در وکیل‌آباد بود که با اعتراض توانست جابه‌جا شود و به قزل‌حصار کرج برود. خودش می‌گوید: «زندان وکیل‌آباد کثیف بود، اما توانستم بعد از شش ماه انتقالی بگیرم و بروم قرل‌حصار. وکیل‌آباد واحد واحد است و هر شش بند یک واحد حساب می‌شود. آن‌جا زندانی‌های زیادی در هم می‌لولیدند که من هم یکی از آن‌ها بودم و در واحد درگیری دوره‌ام را می‌گذراندم. یعنی جدا از زندانی‌های مالی و مواد مخدر، اما همراه با قاتلان. 21 ماه را هم در قزل‌حصار کرج گذراندم. اما سال 1389 به لنگرود قم منتقلم کردند. کابوسی که هیچ‌وقت رهایم نمی‌کند. هنوز رد بعضی کتک‌ها روی تنم هست. آن‌جا سرهایمان را در کیسه زباله می‌کردند. دست‌هایمان را از پشت می‌بستند و کتکمان می‌زدند. (در آن‌جا با تنبیهات سختی مواجه بودیم) همان‌جا بود که یک بار دیگر دستم شکست.» از او می‌پرسم چرا شکنجه می‌شده، وقتی حکم داشته؟ پیداست پایم هیچ‌وقت به زندان باز نشده، چون مجبور می‌شود عادت معمول زندگی یک زندانی را برایم بشکافد. «حکم داشتم، اما مگر زندانی فقط محکوم به حکمی است که می‌گیرد؟ نه نیست. باید کلا عوض بشی. همه عادت و اخلاق و زندگی‌ات باید تغییر کند. باید شرور بود و دعوا کرد. من آدم شروری بودم، اما مگر چاره دیگری هم داشتم؟ یک بار در همین زندان نزدیک بود کشته شوم. در همین زندان فقط سه بار در هفته و در هر بار سه ساعت وقت بود که حمام کنید. هر بند 500 نفر جمعیت داشت. همین بود که برای حمام ‌کردن باید باج سبیل می‌دادیم؛ باج هم سیگار بود. آن هم پاکتی 40 هزار تومان. برایم زور داشت هر بار باید این‌قدر باج بدهم. به اضافه این‌که در حمام کردن حساس بودم. همین هم شد که به دو نفر از هم‌سلولی‌هایم گفتم که هشت صبح نوبت می‌گیرم تا پشت هم برویم و حمام کنیم. در را که باز کردند، رفتم در یکی از همین حمام‌ها و حوله را روی در انداختم. یک‌دفعه یکی از بیرون حوله‌ام را کشید و انداخت روی زمین و دستور داد بروم بیرون. وقتی مقاومت کردم، بهم گفت لانتوری؛ یک چیزهایی مثل لاشی. هلش دادم و پایش لیز خورد و سرش خورد به سرامیک‌ها. یک‌دفعه شلوغ شد. طرف از بچه‌های چهارراه سردرگم قم بود. آن محله شرورهای زیادی داشت. آن‌قدر شلوغ شد که هم‌سلولی‌هایم اصلا جلو نیامدند. یکی با تیزی همه را تهدید می‌کرد. آن‌جا هم قسمت ما شد انفرادی. کمتر غریبی زیر بار این همه فشار دوام می‌آورد. سربه‌زیر باشی، زنده نمی‌مانی. اعدامی هم زیاد داشتیم. از همه نقاط ایران آن‌جا زندانی بودند.» 

پس از درگیری در زندان قم بود که رئیس زندان پیشنهاد کرد به روان‌شناس مراجعه کند. «خیلی شر بودم. رئیس نوشت تا در کلاس‌های روان‌شناسی شرکت کنم. همان دوره هم بود که کتاب خواندن را شروع کردم. دیگر خیلی کتاب می‌خواندم. یکی از بهترین‌ کتاب‌هایی که خواندم، اسمش بود: «فکر خود را عوض کنید تا زندگی‌تان تغییر کند». هر فصل هم یک‌سری سوال داشت که می‌شد به آن جواب داد. در زندان هم حافظ قرآن شدم.»

آزادی را نمی‌شناسم

در زندان موسیقی‌های مجاز پخش می‌شود؛ از بسطامی تا شجریان و... این روال برای مالک اما تا وقتی بود که واسطه شد تا سه تلویزیون ال‌سی‌دی برای زندان بیاورند. از آن به بعد خودش می‌گوید که به او اجازه دادند واکمن داشته باشد. البته این هم در بوشهر برایش میسر شده بود، نه در زندان‌های دیگر. «سرگرمی زندانی‌ها بازیِ تخته‌نرد، شطرنج و کار در کارگاه‌های نجاری بود. البته بعضی‌ها هم کتاب می‌خواندند. سرگرمی دیگر هم ورزش در سالن ورزش زندان‌ بود. آن هم زندانی‌هایی که سالن داشتند. بعضی زمان‌ها می‌شد در سالن فوتبال بازی می‌کردیم و بعضی وقت‌ها هم زندانی‌ها از دستگاه‌های بدن‌سازی استفاده می‌کردند.» برای مالک اما این سرگرمی‌ها خصوصا در سال‌های اول کافی نبود. چون همان وقت‌ها بود که برای درست کردن تیزی دست به کار شد. می‌گوید برای روز مبادا آن را درست می‌کرده. روزی که ممکن بود به دست یک زندانیِ دیگر خفت شود. طولانی‌ترین انفرادی‌اش هم به خاطر همین سرگرمیِ خطرناکش عایدش شد. «دسته قاشق را سمباده می‌کشیدیم تا تیز تیز شود. این تیزی برای روز مبادا بود تا به وقتش در درگیری‌ها از آن استفاده کنیم. وقتی تیزی را پیدا کردند، من را فرستادند انفرادی؛ از 17 بهمن تا نوروز 83 روی موزاییک زندگی کردم؛ 42 روز انفرادی. روزهای بدی بود.»

مالک از قم به زندان مرکزی ماهشهر فرستاده شد. می‌گوید که وضعیت غذا در همه زندان‌ها افتضاح بوده. این وجه مشترک همه زندان‌هایی است که مالک در آن زندگی کرده است. «فقط ماهشهر بوفه‌ای داشت که می‌شد از آن خرید کرد. آخرین سال را هم زندانی باید برگردد به زندان اولش، برگشتم بوشهر. عید سال 1396 به خانه برگشتم. 14 سال زندان بدون یک روز مرخصی. تحمل بارها انفرادی که یک مرتبه آن به 42 روز می‌رسید. آزاد شده بودم و واقعا نمی‌دانستم باید چه کار کنم.» خودش می‌گوید: «آن اوایل وقتی زندانی شدم، یک بار مادرم برای ملاقات آمد. آن‌قدر حالم خراب شد که شیشه‌های سالن ملاقات را شکستم. بعد از آن درگیری دیگر کسی به ملاقاتم نیامد. خودم حس می‌کردم این‌طوری راحت‌ترم. اما تنها شده بودم. این‌که کسی را نمی‌دیدم، برایم بهتر بود یا نه، نمی‌دانم.»

روزهای آزادی اما خیلی هم روزهای خوشی برایش نشد. «برای کسی که نصف عمرش را در زندان گذرانده، می‌خواهید آزادی چطور باشد؟ مدتی پول می‌گرفتم تا برای یک‌سری آدم شرور رعب و وحشت ایجاد کنم. خیلی‌ها این اطراف از من می‌ترسیدند. مدتی هم شوتی بودم و یک‌سری جنس قاچاق به تهران می‌بردم. اما ماشینم را گرفتند. از آن به بعد دیگر شوتی هم کار نکردم. کاری نیست که دوست داشته باشم انجام دهم. من الان باید زن و بچه داشته باشم، اما تنها مانده‌ام. اما حالا خبر می‌رسد در این روزها عزمی جزم شده تا به وضعیت زندانی‌ها بیشتر رسیدگی شود. اگر این‌طور باشد، شاید دیگر همه چیز آن‌قدر سخت نگذرد. زندگی من بعد از آن دوره‌های روان‌شناسی خیلی تغییر کرد. بیشتر توانستم آن شرارت را در خودم مهار کنم و بهتر تصمیم بگیرم.» صورتش را در آینه نگاه می‌کند. مردی است در ابتدای روزهای 40 سالگی که خط‌های چهره‌اش کمی‌ پیرتر و عمیق‌تر از 60 سال را نشان می‌دهند. خط‌هایی ترسیده، رنج‌کشیده و تاب‌خورده که گاهی با سردردهایش جمع و گاهی برای یادآوری خاطرات تلخ باز می‌شوند. می‌گوید که کتاب‌ها و مشاوره‌های روان‌شناس او را آرام‌تر کرده؛ حالا می‌تواند فکر کند، تصمیم بگیرد و بداند زندگی این نبوده که دوست داشته باشد برایش آن‌قدر رنج بکشد. فرمان را می‌چرخاند و می‌بردم به روستایی از روستاهای اطراف قلعه‌ دیو. بعد کنار چادری که زنان در کار پختن نان هستند، می‌ایستد. یک نان روغنی که در دلش سبزی بار شده، برایم می‌گیرد و در دست می‌پیچاند. «دست‌هام تمیزند، بگیر.» دختری که خمیرها را روی پارچه تمیز می‌گذارد، سر از خمیرها برمی‌دارد و نان دیگری به مالک می‌دهد. حالا همه دل‌خوشی او در زندگی، پسر برادرش شده که گاهی وقت برگشت به خانه دستش را می‌گیرد و در کوچه‌های روستا می‌چرخاند. گاهی برایش لقمه‌ای گرم از زنی نانوا می‌خرد و گاهی سوار تراکتور کرایه‌ای‌اش می‌کند؛ سوار تراکتور کرایه‌ای، در زمین‌هایی که دیگر سال‌هاست از خانواده‌اش گرفته شده‌اند.

 

مجله عرشه

دیگر رسانه ها

کدخبر: 24958

ارسال نظر