من از جهنم برگشتم؛ روایتی از ۶۰ روز زندگی سگی
فرض کنید در حال سوارشدن در بیآرتی هستید که یکدفعه دورتان را میگیرند، سوار اتوبوس میکنند، کتکتان میزنند و میگویند باید ترک کنید، باید زیر دستان ما تحقیر شوید و دیگر سمت مواد نروید.
نگین باقری: فرض کنید در حال سوارشدن در بیآرتی هستید که یکدفعه دورتان را میگیرند، سوار اتوبوس میکنند، کتکتان میزنند و میگویند باید ترک کنید، باید زیر دستان ما تحقیر شوید و دیگر سمت مواد نروید. این خلاصه اتفاقی است که آخرین روزهای اردیبهشت برای سهراب افتاد؛ نهفقط همین، بلکه در یکی از همین کتککاریها انگشت دستش را هم از دست داد.
اتفاقا همه چیز از آن ضربه شروع شد؛ ضربهای که حین «جمعآوری معتادان» با پاشنه کفش روی دست او که نرده را سفت چسبیده بود، فرود آمد؛ آنقدر محکم که همان جا جلوی چشم همه یک بند آن قاچ خورد و از انگشت جدا شد. حالا که به روز حادثه برمیگردد، نمیخواهد انتقام انگشتش را بگیرد یا حداقل اینکه اولویت اصلیاش این نیست. بیشتر میخواهد از آن جهنم حرف بزند؛ جهنمی که خودش ۶۰ روز آنجا مانده، اما آدمهایی را میشناسد که از مدت حضورشان دارد شش ماه میگذرد و هر شب که میخوابند، نمیدانند فردا از این مهلکه جان سالم به سر میبرند یا نه.
آن روز اسناد و دفتردستکهای قانونی، سهراب را هم یک معتاد متجاهر تعریف میکرد. او و همه آنهایی که آن روز ساعت ۱۲ ظهر از بدشانسیشان داخل ایستگاه اتوبوس میدان شوش بودند، معتاد متجاهر شمرده میشدند. معتاد متجاهر یعنی همانهایی که قانون مبارزه با مواد مخدر میگوید باید آنها را بازداشت کرد و اجباری ترکشان داد؛ مثل سهراب که آن روز لابهلای همین قانون و سند و ماده و تبصره آن، انگشتش را جا گذاشت. داشت سوار بیآرتی میشد که پلیس ریخت. دورشان را گرفتند و گفتند قرار است ازشان تست کرونا بگیرند، ولی در واقع قرار بود آنها را تا دروازههای جهنم بدرقه کنند.
جمع آوری معتادان از سطح شهر
برای همین هم هرکسی که داخل ایستگاه بود و نبود، داخل ون کردند و بردند غربالگری فشافویه. سهراب گفته بود «بابا ما هم همنوع شماییم»، ضارب که مأمور شده بود او را به غربالگری ببرد، از این جمله کفرش درآمد. همه با چشمهای از حدقه بیرونآمده دیدند که بعد از گفتن این حرف، انگشت وسط سهراب چطور در آن ظهر بهاری یک بند آب رفت و از بقیه انگشتها کوتاهتر شد.
همین یکدستنبودن انگشتهای دستش، قدونیمقدشدن انگشت میانی در کنار سبابه و حلقه، حالا باعث شده بود به محض بیرونآمدن از آن جهنم، فقط یک مأموریت در خودش ببیند؛ اینکه پیامرسان آنجا باشد و برای شنوندهها تعریف کند دوزخ چطور جایی است. خودش اینطور توصیف میکند: «اول بردنمان فشافویه. به من شربت متادون دادند و من آن را ریختم بیرون. بعد از فشافویه یک گروه را میبردند مرکز اخوان و یک گروه را احسان.
از اخوان بهتازگی چند نفر فرار کرده بودند. من هم، چون زخم داشتم، فرستادند ورامین در مرکز احسان». احسان را اواخر سال ۱۳۹۹ افتتاح کرده بودند. قرار بود معتادانی را که در طرحهای جمعآوری زخمهای باز دارند، به اینجا بفرستند تا بعد از درمان به کمپ ارجاع داده شوند. ولی حالا از همین احسان هم روایتهای هولناکی تعریف میشود. مثل روایت سهراب که میگوید: «ساختمانش تروتمیز بود، ولی پر از شپش. زخمی و غیرزخمی، هپاتیتی و غیرهپاتیتی کنار هم بودیم. صبحها اندازه یک سیمکارت پنیر میدادند و یک نان. هرکسی اعتراض میکرد، کتک میزدند. ظهرها همان نان و یک کاسه آب».
وضع غذا از بهداشت بدتر و بهداشت از غذا بدتر. میگوید هر ۴۰۰ نفر لباسهایشان را در یک تشت و نصف لیوان تاید میشستند. ساختمان حمام داشت؛ از آن حمامهای تمیزی که وقتی مقامها بازدید میکردند، حظ میبردند، اما درها را به رویشان باز نمیکردند. با اینکه حتی در ماده ۱۶ هم قواعدی برای حمام آنها تعیین شده، داخل حیاط ۲۰ نفر، ۲۰ نفر آنها را به صف میکشیدند، برهنه مادرزاد میکردند و با شلنگ رویشان آب سرد میپاشیدند. بعد ظل آفتاب باید آنقدر جلوی نور خورشید راه میرفتند که خودشان و لباسهایی که شسته بودند، خشک شود. تا کی هی راه برو، راه برو، راه برو تا خشک شوی؟
گاهی این وسط کسی میافتاد و جلوی نور تیز خورشید تشنج میکرد. شبها باز فقط یک نان میدادند تا سیر شوند. با اینکه اینجا را ساخته بودند تا بیماران قبل از ترک اعتیاد، زخمهایشان بهبود یابد، سهراب میگوید که فقط یک بار دستش را پانسمان کردند و تمام. «اگر میگفتیم خانواده برایمان پول فرستاده کتک میزدند. به خانواده میگفتند برای خرید از سوپرمارکت پول بریزید، اما ما هیچ سوپری ندیدیم. تازه اگر میگفتیم میخواهیم خرید کنیم، کتکمان هم میزدند. وقتی از بهداری کسی سر میزد، جرئت نداشتیم جلو برویم که اگر این کار را میکردیم، نتیجهاش ضربههای لولهپولیکا بود که کبودمان میکرد». تنبیه همیشه سر جایش بود، فقط شکل آن فرق داشت؛ گاهی با شلنگ، گاهی با لوله و گاهی با چوب.
فیش کبابهایی را که خریدیم داریم
رضا سرابی، مدیرعامل و رئیس هیئتمدیره مرکز احسان است. در مرکز احسان همسر او و دو برادرانش هم از اعضای هیئتمدیره هستند. او در گفتگو با ما این توضیحات را میدهد: «ما غذا را از بیرون تهیه میکنیم. حتی فیش ناهار و شامهایی که برای آنها کباب و جوجهکباب خریدهایم، داریم. گزارشهای اینکه چه روزی به آنها دارو دادیم یا پانسمانهایشان را عوض کردیم، دادهایم. تعداد زیادی از بیماران که خانواده داشتند، قبل از پایان موعد پیش خانوادههایشان فرستادیم.
واکسن کرونای همهشان را زدهایم و مدارک همه این کارها را هم داریم». او از تمام اطلاعاتی که سهراب میدهد یک چیز را تأیید میکند و آن هم حمامرفتن دستهجمعی معتادان به صورت برهنه در حیاط مرکز است و درباره آن میگوید: «به ما بابت هر معتاد ۳۳ هزار تومان میدهند و یک دست لباس. وقتی معتادان را میآوریم، باید آنها را گندزدایی کنیم. آدمهایی میآیند که ماههاست پایشان از کفش درنیامده و وقتی کفششان را درمیآوریم با یک لایه پوست از پا جدا میشود. اینجا موهای سر و موهای زائدشان را میزنیم و لباس جدید میدهیم تا حمام کنند.
وقتی ۱۵۰ نفر جدید میآورند، نمیتوانیم حمام را رویشان باز کنیم که یکییکی بروند. گاهی دعوا راه میاندازند، گاهی زیر دوش حمام میمانند و دیگر بیرون نمیآیند و خلاصه اذیت میکنند. برای همین مجبور میشویم آنها را به حیاط ببریم و حمام کنیم. بعد هم این کار را در هوای گرم انجام دادیم که کسی سرما نخورد. به خاطر اینکه فقط یک لباس دارند، مجبور میشوند که برهنه لباس خودشان را بشورند تا خشک شود. ما لباس زیر هم بهشان میدهیم، ولی خودشان لجبازی میکنند و نمیپوشند». سرابی بهطور مشخص کتکزدن در مرکز زخم باز احسان را تأیید یا رد نمیکند، ولی از حرفهای او مشخص است که کتکزدن را هم کار دور از ذهنی نمیداند.
او میگوید: «نیروهای من ماهی چند بار میآیند و میگویند که دیگر تحمل کارکردن در این فضا را ندارند. معتادان بیمار هستند و آنها را اذیت میکنند. گاهی لباسهایشان را پاره میکنند، به بهانههای مختلف بدرفتاری دارند». به گفته او آنها، معمولا با بیماریهای متنوعی وارد این مرکز میشوند که هپاتیت و ایدز هم بخشی از آن است و به همین خاطر به آنها در این مرکز واکسن هپاتیت هم تزریق میشود.
تقریبا چیزی از حرفهای سهراب و همبندیهایش نیست که رئیس مرکز بدون تکذیب از آن عبور کند. میگوید اینجا سه پزشک و روانشناس هم دارند و به غیر از رسیدگی به بیماریهای آنها، هر زمان که دارویی نیاز بوده، داده شده یا درخواستی بوده رسیدگی شده است. به گفته سرابی، آنها این مرکز درمان مردان دارای اعتیاد و با زخم باز را از چهارم شهریور سال ۱۳۹۹ افتتاح کردند و از آن روز چهارهزارو هفت نفر پذیرش کردهاند.
وقتی از او پرسیده میشود که «آیا تا به حال پیش آمده بیماری به شما ارجاع دهند که در فرایند جمعآوری آسیب شدیدی دیده باشد؟» جواب میدهد: «معتادان موقع جمعآوری فرار میکنند و از خودشان مقاومت نشان میدهند. معمولا صحنههای تعقیب و گریز برایشان زیاد پیش میآید، ولی تا امروز کسی را ندیدهام که در جمعآوری آسیب شدیدی دیده باشد». با وجود این تکذیب، انگشت سهراب از «جمعآوری» با خشونت و درگیری بیشتری حکایت میکند.
یک بروفن به علاوه ۳ لولهپولیکا
سهراب ادعای مهم دیگری هم دارد که در این روزها مرگ دو نفر همدرد خودش را با چشم دیده است. میگوید آن دو نفر مریض بودند، اما هر بار که شکایت میکردند، کتک میخوردند. «وقتی مریضی آنها عود کرد، آنها را بردند. روز بعد هم گفتند به خاطر نرسیدن مواد مرده است. ولی همه ما میدانستیم هیچکس به خاطر نرسیدن مواد نمیمیرد. سهراب بیماری زمینهای داشت و هر وقت میگفت باید درمان شود، جواب میدادند: «اگر از اینجا زنده ماندی برو درمان کن. میگفتیم دارو میخواهیم در را باز میکردند و دِ بزن. یک بار گفتم درد دارم. یک بروفن دادند و سه لولهپولیکا».
او ۲۸ روز مرکز احسان ماند و در این مدت ۳۵ کیلو کم کرد. از آن مرد چهارشانه صدکیلویی با موهای بلند که ظهر فروردین داشت سوار اتوبوس میشد، بعد از ۲۸ روز دیگر فقط یک سایه باقی مانده بود. این دوره که تمام شد، یک روز او و بقیه را با بالاتنه برهنه سوار اتوبوس کردند و به یک کمپ خصوصی در شهریار فرستادند. پیش از این مدیرکل درمان ستاد مبارزه با مواد مخدر گفته بود مرکز احسان را با کمک دستگاههای اجرائی مانند سازمان بهزیستی، وزارت بهداشت و سازمانهای مردمنهاد باتجربه به دست آوردهاند.
قرار بوده این مرکز واسطهای باشد بین مرکز غربالگری و کمپ که وقتی بیماران زخمهایشان را درمان میکنند، به کمپ فرستاده شوند. این دقیقا همان کاری بود که برای سهراب و دیگر همنوعانش انجام شد؛ درمان که نه، اما روی زخمها که خودبهخود خشک شد، آنها را به کمپ دیگری در شهریار بردند.
ترک اعتیاد در اصطبل
این بار او کمپ دوم، یعنی کمپ یاران رضوان را اینطور توصیف میکند: «شبیه یک ویلا بود. فکر کردم قرار است داخل ویلا ترک کنیم، اما بعد اصطبل را نشانمان دادند که داخل آنجا شویم. آنجا هم باز صبح همان یک سیمکارت پنیر را میدادند و همان مقدار نان. نانهایی خشک. گاهی میگفتند ظهر آبگوشت داریم و بعد که ناهار میآوردند، میدیدیم یک کاسه آب قرمز و نان است». هشت روز داخل آن طویله با بقیه میماند و رنگ آسمان را نمیبیند تا بالاخره یک بار از اصطبل بیرون میروند. این بار هم هرکسی میگفت مریض هستم، او را کتک میزدند. سهراب دست آخر حق تماسگرفتن را بعد از ۱۷ روز پیدا میکند و به خانواده از وضعیت خودش خبر میدهد. میگوید که مطمئن بود اگر آنجا بماند، جانش را از دست میدهد.
دست آخر هم در کمپ دوم، یعنی یاران رضوان، نزدیک به یک ماه میماند تا جانش را روی کولش میگذارد و بیرون میآید. خانواده با مسئولان این کمپ وارد مذاکره میشوند تا با گرفتن مبلغی او را آزاد کنند. ولی این آزادی خاطره آدمهای آنجا را از ذهنش پاک نکرده است. «من آنجا آدمهایی دیدم که سیگار هم نمیکشیدند، اما بین جمعیت وارد غربالگری و بعد کمپ ترک اعتیاد ماده ۱۶ شده بودند. آدمهای دیگری را دیده بودم که بعد از سه ماه باز اجازه ترخیص نگرفته بودند».
او باورش نمیشود که بهخاطر سرانه ۲۸ هزار تومان کمپهای ماده ۱۶ با معتادان اینطور برخورد میشود. همانطور که قبلا هم یک بار گفته شده بود، هزینه نگهداری هر فرد معتاد در مراکز ماده ۱۶، ۲۸ هزار تومان است؛ یعنی برای ۹هزارو ۵۰۰ نفر معتاد ولگرد در کشور ماهانه هشت میلیارد تومان و در سال صد میلیارد تومان باید پرداخت شود؛ مبلغی که حتی اگر برای کمپهای ماده ۱۶ کافی نباشد، آنقدر قانعکننده هست تا گروهی آدم را ماهها بدون هیچ خدمتی نگهداری کنند؛ آدمهایی که بعد از سه ماه کتک و نان خشک خوردن، وقتی بیرون میآیند، حتی از ستاره و خورشید آسمان هم وحشت دارند.
ارسال نظر